خانه / دسته‌بندی نشده / تجربه انسان 36 ساله

تجربه انسان 36 ساله

من از بچگی تا به همین امروز که ۳۶ سال دارم، مرگ عزیزترین ها و عزیز های بسیاری را  دیده ام. مرگ های ناگهانی جلوی چشم. پیر و جوان…  خبرهای ناگوارِ بیماری های لاعلاج عزیزان و بعد هم مرگشان. یعنی طوری است که وقتی با مادرم تلفنی حرف می زنم یکی از سوالات احوالپرسی این است که «همه زنده هستن؟ کسی نمرده؟». یا بعضی وقتها در دورهمی های فامیل، سوژه ی خنده ما مرگ ماست و اتفاقاتی که بعد از آن می افتد. خلاصه آنقدر مرگهای عزیزان برایم نزدیک بوده که از همان ۱۰-۱۱ سالگی اضطراب مرگ داشته ام. تا مدتی این ترس و اضطراب برایم حالت بیمارگونه داشت؛ بعدتر به نامیدی و پوچی رسیده بودم. ولی حالا سالهاست که آرامم، حرکت می کنم و تا می توانم می خندم. فکر زنده نبودن برایم مثل یک گزینه است هنگام خوابِ اکثر شبهایم. یعنی همیشه قیدِ «اگر عمری باشد»  جزو ثابت افکارم و تصمیماتم است. و اینطور است که حس می کنم همین فردا هم بمیرم، طوری نیست. شاید چون نمی دانم بعدش قرار است چه بشود کمی بترسم، ولی بازهم برایم خیلی تکان دهنده نیست. در واقع مرگ عمدتاً جزو”پلَنِ X”های مختلفی در زندگی ام است باید بدون من ادامه پیدا کنند یا متوقف شوند.

طبیعتاً این آرامش به سادگی نیامده و البته که تضمینی هم به ماندگاریش نیست. هر چه که هست این نگاه برای زندگی کوچک من پیامدهای زیادی داشته: مهمترین هاش اینکه ۱- در برخورد با هرچیزی هر پدیده ای چه خوشحال کننده و چه ناراحت کننده بعد از مدت کوتاهی دوباره یادم می آید که این هم تمام می شود. ۲- اینکه حوصله ی طولانی شدنِ خشم ها، نفرت ها و حرص ها و … را ندارم. ۳- اینکه تا جاییکه توانستم هدف هام را به آرزوهام نزدیک کردم و بهشان رسیدم. ۴- همچنان در تلاش و حرکت هستم ولی خیلی اصرار به مقصدها ندارم. یعنی رسیدن به مقصدها جزو برنامه است، اما بازهم آن برنامه گزینه ای به نام «در صورت مرگ زهرا» دارد.

همه ی اینها را گفتم که بگویم: ولی من هم همه ی خودم را زندگی نکرده ام. و این دو جنبه دارد: ۱- همه ی ما تمامی ندارد. همه ی زیبایی هایی که این زندگی دارد. همه ی عشق هایی که باید بورزم. همه ی مهرهایی که باید بدهم. همه ی نوازش ها، همه دویدن ها، و نفس های عمیقی که باید کشید… همه ی اشک های عشق آلودی که آماده ام تا بریزم. همه ی زیبایی هایی که باید دید… آخ که زندگی چقدر زیباست. فکر می کنم این ماجرا ته ندارد… این تناقض همیشگی تو را مثل آونگ بین خواستن و نخواستن حرکت می دهد. خواستن قشنگی های زندگی تمامی ندارد ولی تجربه های زیبا هم تمام می شوند. زیبایی ها وقتی تمام نشدنی هستند که محدود به تو نباشند. جاری باشند در باقی آدم ها و موجودات…

۲- ما با واقعیتی مواجه هستیم به نام «زندگی». امکاناتِ ذهنی آدم ها در شرایط و زمان های مختلف متفاوت است و اولویت ها متفاوت. ممکن است زمانی یک فرد به خودآگاهی برسد که دریابد چقدر ذاتش دستکاری شده و خود واقعیش را دیگر نمی بیند. یعنی یک وقتهایی ناخودآگاه آنقدر بیراهه رفته ای که وقتی به خودت نگاه می کنی دیگر  نمی توانی اصلا تشخیص بدهی که خواست واقعی تو چه بوده اصلا. ممکن است تا آخرین لحظه زندگی هم فرصت به بعضی تجربه های خواستنی نرسد…

باید شکرگزار تجربه شده ها بود و برای هدفها و تجربه های باقیمانده به حرکت ادامه داد.  زندگی  برای هرکس یک قصه است…  ممکن است کسی خودآگاهی را در سنین کم داشته باشد، تصمیم های درست بگیرد و زندگی را به معنای واقعی لمس کند. ممکن هم هست کسی پس از سالها راه دل خودش را بالاخره پیدا کند ولی به ظاهر دیر.  و در این موارد به نظرم همین که در آن راه قدم بزنیم هم خوب است…

 

کامنت یکی از اعضای متمم

نگاهی هم به این‌ بیندازید

انستیتو پاستور ایران فرمانفرما

انستیتو پاستور فرمانفرما

در حال مرور اسناد تاریخ معاصر طب و داروگری در ایران هستم. مشخصا برای سرآغاز …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *