تسلیم نشو
تسلیم نشو، مجال داری تو هنوز
برای رسیدن و شروعی دوباره،
تیره و تارهگیات را بپذیر،
ترسَت را دفن کن،
بارهایت را رها کن،
دوباره پرواز کن….
تسلیم مشو، این چنین است زندگی
ادامه بده سفرت را،
رویاهایت را دنبال کن،
بگستر زمان را،
پیش بران قلوه سنگها را،
و آسمان را کشف کن،
تسلیم مشو، خواهشمندم تسلیم مشو…!
حتی اگر سرما بسوزاند،
حتی اگر ترس نیش زند،
حتی اگر خورشید غروب نماید،
و باد ساکت شود،
هنوز هم در روحت شرارهای وجود دارد
هنوز هم زندگی در رویاهایت وجود دارد.
چرا که زندگی از آن توست و از آن تو هست آرزو
چرا که این تنها تویی که برای رسیدن به هدفهایت ساخته شدهای
سختیها را بپذیر و دردها را
چرا که هیچ زخمی وجود ندارد که زمان مرحمش ننماید.
درها را باز کن،
قفل ها را بردار،
رها کن دیوارهایی را که محصورت کردهاند،
زندگی را زندگی کن و چالش را بپذیر
خنده را باز پس بگیر،
تلاش کن،
احتیاط را آسان بگیر و دستهایت را بگستر
بالهایت را باز کن
و دوباره تلاش کن،
جشن بگیر زندگی را و آسمان و فلک را باز پس بگیر.
رها مکن، خواهشمندم راه مده
حتی اگر سرما بسوزاند،
حتی اگر ترس نیش زند،
حتی اگر خورشید غروب نماید،
و باد ساکت شود،
هنوز هم در روحت شراره ای وجود دارد
هنوز هم زندگی در رویاهایت وجود دارد.
چرا که هر روز آغازی نوین است،
چرا که این وقت و بهترین لحظه است.
چرا که تو مالِ آروزهایت هستی …
شعر از ماریو بندتی و من!