بزن باران بهاران فصلِ خون است
خیابان سرخ و صحرا لالهگون است
بزن باران که بی چشمان خورشید
جهان در تیه ظلمت واژگون است
بزن باران که دین را دام کردند
شکارخلق وصید خام کردند
بزن باران خدا بازیچهای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران نسیم از رفتن افتاد
بزن باران دل از “دل بستن” افتاد
بزن باران به رویشخانهی خاک
گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد
بزن باران که دیوان در کمیناند
پلیدان در لباسِ زُهد و دیناند
به دشتستانِ خون و رنجِ خوبان
علمدارانِ وحشت، خوشه چیناند
بزن باران و گریان کن هوا را
سکون بر آسمان بشکن، خدا را
هزاران نغمه در چنگ زمان ریز
بباران نغمههای آشنا را
بزن باران جهان را مویه سرکن
به صحرا بار و دریا را خبر کن
بزن باران و گــَرد از باغ برگیر
بزن باران و دوران دگر کن
بزن باران به نام ِ هرچه خوبیست
بیفشان دست، وقتِ پایکوبی ست
مزارع تشنه، جوباران پُر از سنگ
بزن باران که وقت لایروبی ست
بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بامِ غرقه در خونِ دیارم
بپا کن پرچم رنگین کمان را
بزن باران که بیصبرند یاران
نمان خاموش، گریان شو، بباران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان بلند روزگاران