خانه / ادبیات / شعر / سایه رفت
سایه هوشنگ ابتهاج

سایه رفت

هوشنگ ابتهاج (ه.الف. سایه)، درگذشت. سایه، شاعر بزرگ روزگار ما، مرگ دوره‌ای از ادبیات و فرهنگ است. با او نوعی از سخنسرایی برای همیشه رفت. شیوه‌ای که ریشه‌‌های عمیقی در سنت داشت و حتی در بیان امروزی‌ترین حرفها هم از زبان و خیال کهن استفاده می‌کرد. شعری که خواندنش برای ما، طعم خوش و امنیت‌بخش سر زدن به خانۀ پدری و سرزمین مادری را داشت. شعر او، تجسم زندۀ شعرای بزرگ ما بود.

هر هنرمندی با یک اثر، یک نقش، ترانه، سکانس یا آواز در حافظه مردم ثبت می‌شود. هزار اثر هم خلق کند، بیشتر مردم او را با یک کار یگانه در قلب‌شان بایگانی می کنند. مثل “شب ‌پر ستاره” ون گوک‌، شعر کوچه‌ی فریدون مشیری، بازی مارلون‌ براندو در فیلم پدرخوانده، «مرغ سحر» محمدرضا شجریان و …

هوشنگ ابتهاج هم شعرهای دلنشنی دارد ولی “ارغوان” او را مردم دوست دارند. خودش با فروتنی می‌گوید این شعر هیچ اگر نداشته باشد، صمیمانه است:

در اون سالی که از خانه دور بودم [زندان]، این درخت برای من سمبل همه چیز بود؛ زن و بچه و خانواده و همه دوستان و آرزوها و باورداشت‌های اجتماعی…. و این شعر در فروردین 1363 این شعر به وجود آمد.

شعر ارغوان از هوشنگ ابتهاج “سایه”

ارغوان،‌
شاخه همخون جدا ماندۀ من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی‌ست هوا؟
یا گرفته‌است هنوز؟
من در این گوشه که از جهان بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است

آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را بر می‌گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی‌ست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست

هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

باد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید…
چون دل من که چنین خون‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان
این چه رازی‌ست که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درۀ غم می‌گذرند؟
ارغوان خوشه‌ی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌شروعند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من…

 

 

اما من، این شعر از سایه را خیلی دوست داشتم؛ عاشقانه‌ای شورانگیز در بحبوحه‌ی اتفاقات سیاسی کودتای 28 مرداد:

شعر بوسه از هوشنگ ابتهاج، سایه

گفتمش
«شیرین ترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش به رویم خیره ماند.
قطره قطره اشکش از مژگان چکید.
لرزه افتادش به گیسوی بلند.

زیر لب غمناک خواند:
«ناله‌ی زنجیرها بر دست من»
گفتمش:
«آنگه که از هم بگسلند؟»
خنده‌ی تلخی به لب آورد و گفت:
«آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره‌های ساحل مغرب شکست.»
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می‌گریست.
گفتمش:
«بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست»

سر به سوی آسمان برداشت گفت:
«چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست
لیکن این شب نیز دریایی است ژرف.
ای دریغا شبروان کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خوابشان!»
گفتمش:
«فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان»
گفت:
«اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش»
گفتمش:
«اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست»
گفت:
«ای افسوس! در این دام مرگ
باز صید تازه‌ای را می‌برند
این صدای پای اوست!»
گریه‌ای افتاد در من بی‌امان.
در میان اشک‌ها پرسیدمش:
«خوش ترین لبخند چیست؟»
شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند
گفت:
«لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند!»
من ز جا برخاستم
بوسیدمش!

 

معروف است که هانری کربن بعد از درگذشت سیدجلال‌الدین آشتیانی گفته بود: «ملاصدرا دوباره مرد.» بی‌وجه نیست که امروز بگوییم: «حافظ دوباره مرد.»

نگاهی هم به این‌ بیندازید

پستچی

در شب تردید من، برگ‌ نگاه! می‌روی با موج خاموشی کجا؟ ریشه‌ام از هوشیاری خورده …

3 نظر

  1. سایه تنها کسی نبود که امسال رفت
    مهم ترینش هم نبود
    امسال آدم های بی گناهی که ابتدای مسیر زندگیشون بودند رفتن…
    مهسا رفت…
    نیکا رفت…
    سارینا رفت…
    حمیدرضا رفت…

    و ما موندیم و یک مشت فسیل دروغگو در اطرافمون که آرزوی مرگ ما و امثال ما رو میکنن…

    برای آزادی❤

  2. ‏خالق ایران ای سرای امید در غربت از دنیا رفت و این غم انگیزه
    روحت شاد آقای سایه…

  3. سایه وقتی هم به‌اجبار از آلما دور بود، این غزل را گفت:

    هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم
    مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
    مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
    نگاه کن که به دست که می‌سپارندم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *