مدتها وبلاگ را بروز نکردن، مدتها ننوشتن نبود. روزهای پرالتهاب و غمگین، روزهای بدبینی به همه کس و همه چیز؛ اما امیدواری. روزهای پرتردید و مالامال از دوراهی، دوگانگی، دودستگی، تفرقه. روزهای سرشار از خشم و زاری و خون. نوشتن از هر چیزی غیر از جنایاتی که در کشورم در حال رخ دادن بود، بار سنگین خیانت با بیتفاوتی را بر گردنم میانداخت و نوشتن از اتفاقات شهریور، مهر، آبان و آذر 1401 کاری نبود که تخصص من را فرا میخواند. سعی کردم درست بنویسم، اما نتوانستم. سعی کردم از سر خشم ننویسم، اما نتوانستم. من نویسنده نیستم. سعی کردم راههایی پیدا کنم تا با چیزهایی جز قلم تاثیری بگذارم.
خاصیت این روزها اما انگار، فراموشی است. فراموش کردن آدمکشیها و جنایتهای سنگینی که در کشور من اتفاق افتاد و هیچکس آنها را گردن نگرفت. فراموش کردن بلایی که سر ما آمده و انگار سالهاست به سنگینتر شدن تدریجی بلا، عادت کردهایم. دیگر نتوانستم ننویسم. خواستم حرف بزنم فقط. تا مبادا فراموش کنیم. حتی حرفهایی که میزنم نوشتههای خودم نباشد. از مغز لبریز، مستاصل و برآشفتهی من نباشد. اما حرفی باشد. حرف حساب باشد. حرفهایی که آدمهای “حسابی” در آغوشش بکشند و بدنهادان بد رَگ خشکمغز کوردل، از شنیدن آنها غضب آلود شوند. سعی میکنم حرفهایی بزنم که به حق نزدیکتر باشند. حرفهایی که فردا از گفتن آنها، بتوانم دفاع کنم. حرفهایی که حرف همه نباشد که به مذاق همه یا هیچکس خوش بیاید، حرف خودم باشد.
این روزها، همهی ما نیاز داریم احساس و باور کنیم، که کنار همیم.
دلم تنگ شده