سیاهی از درون کاهدودِ پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیلهگر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
-«اینک من ، بهین فرزند دریاها
شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را.
نبینم … وای …! این شاخک چه بی جان است و پژمرده…»
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و میخندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه می کرد غار تیره با خمیازهی جاوید.
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-«دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
-«فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد»
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا.
غریو از تشنگان برخاست:
-«باران است… هی ! باران!
پس از هرگز… خدا را شکر … چندان بد نشد آخر…»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.
به زیر ناودانها تشنگان، با چهرههای مات،
فشرده بین کفها کاسههای بیقراری را.
-«تحمل کن پدر… باید تحمل کرد»
-«می دانم،
تحمل میکنم این حسرت و چشم انتظاری را…»
ولی باران نیامد…
-«پس چرا باران نمیآید؟»
-«نمیدانم ولی این ابر بارانیست، میدانم»
-«ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت میکنند از من لبان خشک عطشانم.»
-«شما را ، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد…
-«پس چرا باران نمی آید؟»
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-«آیا این
همان ابرست کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دورگر گفت با لبخند زهر آگین:
-«فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد.»
مهدی اخوان ثالث / شعر سترون از دفتر شعر زمستان
یک دیدگاه
تعقيب: لولی وش مغموم | مهدی اخوان ثالث - محمد امین متقی نسب