بهمن

بهمن

بهمن. وهومن. پایان، نه. انگار قرار بود رستگاری، فقط در بهمن باشد. آغاز در بهمن نبوده، با بهمن نبوده؛ نه. آغازها همیشه غلط بودند. برف‌ها و کولاک‌ها می‌گویند. سرما می‌گوید. آغازها همیشه غلط بودند. باید از قله‌ها می‌آمدم و می‌وزیدم از ته ویرانی. چگونه می‌شود از ته گودال‌ها سرازیر شد؟ چگونه می‌شود از اتاقکی دربسته مثل باد وزید؟ مرگ از کدام راه می‌آید؟ نه! آغازها همیشه غلط بودند.

داستان پیکری که از بزرگی به خردی افتاده. در فرو افتادن بالنده شده، بزرگ شده و بزرگ‌تر، پرهیب و هایل‌تر، فرمند و سترگ‌تر. اما قانع شده به «گوشه‌ی دنجی ز جهان ما را بس» و قانع شدن و قانع شدن و هی کوچک شدن و کوچک شدن. تا از بین رفتن. صدائی دیگر نیست. دیگر، چیزی نیست برای اینکه فریفته و تسلیم شکوهش شوند آدمیان. کجاست چیزی که از وهم شکوهش فکر گریز خاموش گردد. کجاست جنبشی که بشود به احترامش کلاه از سر برداشت؟ سپاهی از سپیدی که به تاریخ پیوسته. بهمنی که دیگر نیست. بهمنی که سال‌هاست رهنوردی را از زنده‌گی نجات نداده…!

چگونه می‌شد همه چیز داشت و ندید؟ چگونه می‌شد به یک‌بارگی کلاه را به احترام زمستان برداشت و سراسر فرو رفت در شگفتی زمستان اما سیاه پوشید؟ نمی‌دانستم چگونه می‌شود زیر کوهی از سپیدی، در تاریکی فرورفت. اما بهمن رخ داد. سکوت با جریان نمی‌خواند. «اینجایم! زیر تلی از کوهاک و کولاک…!». فریادی بس نارسا؛ و بهمن چه دور بود از انسان‌ها. همزمان با کوششی بیهوده، اندیشه‌ای که خاموشی نداشت با خودش می‌پنداشت: «شاید… می‌شود در تاریکی هم… دنبال راستی و درستی گشت؟ برای یافتن جام جم، باید به دل تاریکی زد.» -با خودش می‌گوید، با من می‌گوید، با بهمن می‌گوید-. اندیشه را در سیاه‌ترین و تنها‌ترین و تاریک‌ترین محبس‌ها، گرای خاموشی نیست. باید از کوه‌ها می‌آمدم و جاری می‌شدم به داعیه‌ی برانداختن درختِ “میانش تهی، بار و برگش به جای”. با چاه درآمیختن و فرهیختن. سیاهی را به مهری ژرف دریافتن. خشکسالی را به بی‌آبان پیمودن. گذر از آتش. بی‌گناه گردن به تشت زرین نهادن. بهمن تا کجا باید قربانیِ خاموش آفرینش لحظه‌های پرشکوه خود باشد؟

باید نخست، یک پایم را، سپس پای دیگرم را وارد بهمن می‌کردم، تا بفهمم مرا نمی‌کشد. اما او مرا فراگرفت. به تمامی و در یک آن. وقتی آمد، و ماند، هرآنچه اندوخته داشتم برد و روزی تازه‌ای مرا بخشید. تا پیش از بهمن از درد سخن به گزاف می‌راندم. دیهیم درخشان دردمندی اینجا از اعتبار ساقط است. زخم‌هایت فراموش می‌شوند، گفت. شد. از هرچه بر دوشت بوده رها خواهی شد، گفت. شدم. رها شدم. درد را دیگر نمی‌فهمی، گفت، گفت، گفت. وقتی روحم را فرا گرفت، دیگر هیچ چیز جز آن را به خاطر نداشتم. بهمن دفن شد و با گوراندن خودش، مرا هم به خاک سپرد. امروز، نمی‌دانم کدامین روز از کدامین ماه سال است. نمی‌دانم اطرافم سیاه است یا سپید. روشن است یا تاریک. فکر می‌کنم، اما نه به آنچه آمده و نه به آنچه آینده است. من اما… به بهمن زنده‌ام./

 

با تشکر از سعید سلطان‌پور، لئونارد کوهن و… بهمن.

نگاهی هم به این‌ بیندازید

کلاغ

مؤذن خواند. پنج دقیقه. کلاغ‌ها یکصدا شده بودند. صدای قارقار دسته جمعی کلاغ‌ها در فریاد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *