ماه، غمناک در آن گلشن خضرا میگشت
برگ، بیخویشتن افسرده و شیدا میگشت
گلبن از درد نهانزار، به خود میپیچید
شب، فرومانده در اندیشهی فردا میگشت
بانگی از دور میآمد همه رنج و همه درد
مانده بود از ره و اندر پی ماوا میگشت
رازی اندر دل شب بود و نهان داشت و گر
برگی از شاخه جدا میشد و رسوا میگشت
سایهی بیدبن از بیم میآویخت به شاخ
باد چون میشد ازو دور، هویدا میگشت
یاد آن یار همگناه، پریشان و غمین
پشت هر سایه نهان میشد و تنها میگشت
پی نوشت یک: پرویز ناتل خانلری.
پی نوشت دو: زمانهایی در زندگی، هیچ چیزی حرف را دلت بیرون نمیکشد. جز شعر.