خانه / توئیت

توئیت

روز قدس!

روز قدس است. نمی‌دانم چرا چنین روزی وجود دارد. یعنی فلسفه‌اش را می‌دانم اما… بگذریم. یاد خاطرۀ پارسال روز قدس افتادم که در اینجا نوشته بودمش.

پستچی

در شب تردید من، برگ‌ نگاه!
می‌روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه‌ام از هوشیاری خورده آب
من کجا، خاک فراموشی کجا.

دور بود از سبزه‌زار رنگ‌ها
زورق بستر فراز موج خواب
پرتویی آیینه را لبریز کرد
طرح من آلوده شد با آفتاب.

اندهی خم شد فراز شط نور
چشم من در آب می‌بیند مرا
سایه‌ی ترسی به ره لغزید و رفت
جویباری خواب می‌بیند مرا

در نسیم لغزشی رفتن راه،
راه، نقش پای من از یاد برد
سرگذشت من به لب‌ها ره نیافت:
ریگ بادآورده‌ای را باد برد.

 

 

نام این شعر سهراب سپهری روزنه‌‌ای به رنگ است. از کتاب آوار آفتاب که سومین مجموعه از هشت کتاب اوست. چیزی در ناخودآگاهم تمام این شعر را در پیکرۀ یک پستچی سوار بر دوچرخه‌، تصویر می‌کرد!

 

توتال فوتبال

شاید وقتش رسیده باشد پس از مدتی نهفتگی ، پرده بردارم از توتال فوتبال:

totalfootball.ir

چند ماه پیش خواسته بودم نوشته‌هایم را در ارتباط با فوتبال به همین دیلی امین بیاورم. اما کمی درنگ تنها کافی بود تا بدانم روی سخنم اینجا با کسان دیگری است و حرف زدن از فوتبال چندان بایسته نیست. پس دست به کاری شدم که سال‌ها پیش، آن را رها کرده بودم: نوشتن از فوتبال.

 

توتال فوتبال خلاصه‌ی دلنوشته‌های من است از فوتبال. می‌دانم بسیاری از دوستانم اینجا گرایشی کمابیش مشابه من به فوتبال دارند. شاید آنجا بهتر بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم و صحبت از فوتبال به میان بیاوریم و لذت ببریم از در کنار هم بودن، در جایی دیگر، به سبکی دیگر. شما هم به دعوتید تا دلنوشته‌هایتان را برایم بنویسید تا همه با هم بخوانیم.

توتال فوتبال - Totalfootball

 

شیرمردا

یک شعر کوتاه سه بیتی از مولانا و خوانش موسیقیایی محسن چاوشی، از آلبوم من خود آن سیزدهم، از آهنگ‌هایی بود که سال‌ها گمش کرده بودم. امروز بیشتر از ده سال پیش از شنیدنش لذت بردم.

شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن برسرشان

چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بُود مهترشان

همه قلبند و سیه چونب زنی بر سر سنگ
هین چرا غره شدستی، تو به سیم و زرشان

 

آهنگ شیرمردا از محسن چاوشی

 

پی‌نوشت: امروز تولدم پدرم هم هست. سال به سال بر اندوهم افزون می‌شود در روز تولد پدر یا مادرم از گذر روزگار. یادم هست زمانی پدرم از آهنگ‌های محسن چاوشی زمانی بسیار لذت می‌برد. احتمالا هرگز از وجود این وبلاگ خبر هم نداشته باشد اما سالروز تولدش را اینجا به خودم تبریک می‌گویم. پدری که از او شجاعت و شیرمردی را آموختم.

کتبیه

فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار كوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یكدیگر پیوسته، لیك از پای،
و با زنجیر.
اگر دل می‌كشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن، لیك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجیر.

 

ندانستیم
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگی‌هامان،
و یا آوایی از جایی، كجا ؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می‌گفت:
-«فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هركس طاق هر كس جفت…»
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می‌خفت.

 

و ما چیزی نمی‌گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی
گروهی شك و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی.
و حتی در نگه‌مان نیز خاموشی.
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود.

 

شبی كه لعنت از مهتاب می‌بارید،
و پاهامان ورم می‌كرد و می‌خارید،
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگین‌تر از ما بود،
لعنت كرد گوشش را و نالان گفت:‌ «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا
گوشمان را چشممان را نیزباید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود.
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
-«كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند.»
و ما با لذتی این راز غبارآلود را
مثل دعایی زیر لب تكرار می‌كردیم.

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.

 

هلا ، یك … دو … سه … دیگر بار
هلا ، یك … دو … سه … دیگر بار
عرق‌ریزان،عزا، دشنام، گاهی گریه هم كردیم
هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.

 

یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
(و ما بی تاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نیز آنچنان كردیم)
و ساكت ماند.
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند.
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم:
-«بخوان!‌» او همچنان خاموش.
-«برای ما بخوان!» خیره به ما ساكت نگا می‌كرد.
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا می‌كرد،
فرود آمد ، گرفتیمش كه پنداری كه می‌افتاد.
نشاندیمش.
بدست ما و دست خویش لعنت كرد.
-«چه خواندی ، هان ؟»
مكید آب دهانش را و گفت آرام:
-«نوشته بود
همان،
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند.»

نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه كردیم.
و شب شط علیلی بود.

 

مهدی اخوان ثالث
خرداد 1340
شعر کتیبه از دفتر شعر ازین اوستا

 

پی‌نوشت: مهدی اخوان ثالث تخلص خودش را به م. امید می‌خواند. این نام را در کودکی در جمع شاعران بزرگ شهر خودش به او داده‌اند. از آن‌جا که او در آن زمان قصیده می‌سرایید و او را پس از قصیده‌سرای بزرگی مثل محمدتقی بهار، بخاطر قصیده‌های بسیار قوی او، امیدِ شعر مملکت می‌خواندند. خود او بعدها نامش را شاید به نیش و کنایه، امید گذاشت.

ناامیدیِ امید را در انتهای شعر کتیبه (و بسیاری از اشعار دیگر اخوان ثالث) ببینید. و فکر کنید.

سترون

سیاهی از درون کاهدودِ پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیله‌گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهی‌های دیگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
-«اینک من ، بهین فرزند دریاها
شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را.
نبینم … وای …! این شاخک چه بی جان است و پژمرده…»
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.

 

زبردستی که دایم می‌مکد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می‌خندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه می کرد غار تیره با خمیازه‌ی جاوید.

 

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-«دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
-«فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد»
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا.
غریو از تشنگان برخاست:
-«باران است… هی ! باران!
پس از هرگز… خدا را شکر … چندان بد نشد آخر…»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.

 

به زیر ناودان‌ها تشنگان، با چهره‌های مات،
فشرده بین کف‌ها کاسه‌های بی‌قراری را.
-«تحمل کن پدر… باید تحمل کرد»
-«می دانم،
تحمل می‌کنم این حسرت و چشم انتظاری را…»

 

ولی باران نیامد…
-«پس چرا باران نمی‌آید؟»
-«نمی‌دانم ولی این ابر بارانی‌ست، می‌دانم»
-«ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت می‌کنند از من لبان خشک عطشانم.»

 

-«شما را ، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد…
-«پس چرا باران نمی آید؟»
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.

 

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-«آیا این
همان ابرست کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دورگر گفت با لبخند زهر آگین:
-«فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد.»

 

مهدی اخوان ثالث / شعر سترون از دفتر شعر زمستان

قاصدک

قاصدک هان، چه خبر آوردی؟

از کجا وز که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی اما،

گردِ بام و درِ من

بی ثمر می‌گردی

 

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری – باری،

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،

برو آنجا که ترا منتظرند.

قاصدک!

در دل من همه کورند و کرند.

 

دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب.

قاصدک، تجربه‌های همه تلخ،

با دلم می‌گوید

که دروغی تو دروغ؛

که فریبی تو، فریب.

 

قاصدک! هان، ولی… آخر… ایوای!

راستی آیا رفتی با باد؟

با توام، آی! کجا رفتی؟ آی…!

راستی آیا جائی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی جائی؟

در اجاق -طمع شعله نمی‌بندم- خردک شرری هست هنوز؟

 

قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می‌‎گریند.

 

مهدی اخوان ثالث

باغ بی‌برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی‌برگی
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.

ساز او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی‌ست
ور جز اینش جامه‌ای باید،
بافته بس شعله‌ی زر تار، پودش باد.

گو برویَد، یا نرویَد، هر چه در هرجا که خواهد یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست.

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی‌روید
باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردونسایِ اینک خفته‌ در تابوتِ پستِ خاک می‌گوید

باغ بی‌برگی
خنده‌اش خونی‌ست اشک آمیز
جاودان بر اسبِ یال افشانِ زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز…/

 

مهدی اخوان ثالث / دفتر شعر زمستان

 

خوانش شعر باغ بی برگی (باغ من) از مهدی اخوان ثالث

لحظه دیدار

لحظه دیدار نزدیک‌ست.

باز من دیوانه‌ام، مستم.

باز می‌لرزد دلم، دستم.

باز گوئی در جهان دیگری هستم.

 

های! نخراشی بغفلت گونه‌ام را، تیغ!

های! نپریشی صفای زلفکم را، دست!

و آبرویم را نریزی، دل!

-ای نخورده مست-

لحظه‌ی دیدار نزدیکست.

 

مهدی اخوان ثالث