مؤذن خواند. پنج دقیقه. کلاغها یکصدا شده بودند. صدای قارقار دسته جمعی کلاغها در فریاد مؤذن. یک، دو، سه… فریااااد! صدای اذان را میشنیدم اما به آن گوش نمیکردم. صدای کلاغها که میآمد به آن گوش میکردم. همهمهای بود در میانِ یک راهِ طولانیِ ملالآور. چیزی که ثانیهای توجهت را جلب میکرد. با خودت میگفتی شاید میخواهند چیزی بگویند و صدای اذان نمیگذارد حرفشان را بزنند. زبان بستهها حتما میخواستند چیزی بگویند.
نه… الان (با تاکید روی این کلمه) دارد اذان میگوید… الله اکبر… خدا بزرگتر است… پس آن چیزهایی که قبل از این بود چه بود؟ کلاغها در آغازِ آن شتاب کرده بودند؟ یا در این عصر تاریک، که نباید انقدر تاریک باشد، وظیفۀ خروس را گردن گرفته بودند؟ خدا از چه چیزی بزرگتر است؟ هشدار میدادند یا آگهی؟ یا حرفی که میخواستند بزنند هیچ نبود که به اذان ربطی داشته باشد. چرا زودتر نگفتند؟ چرا دیگر نمیگویند؟ الان کجا رفتند که صدایشان نمیآید؟ شاید کسی آنها را خفه کرده باشد. شاید نشانۀ تیر یک شکارچی شده باشند. صدای شلیک نیامد. شاید صدای شلیکی درکار نبوده.
شاید آن همه صدای کلاغها، صدای مویه و شیون بوده. از جمعشان کلاغی را که دوست میداشتند از دست دادند. یا رئیسشان و پیشوایشان را. آیا به آنها دروغ گفتهاند؟ کلاغها تمام عمرشان را در لعنتِ سیاهی زیستهاند. شاید سیاهی، تنها نسبتی ناروا بوده و بس. یا شاید پیشوایشان، وعدۀ سفیدی در جهانی دیگرشان داده… نکند کلاغها حرفی برای گفتن داشتهاند؟
کلاغها رفتهاند. اما ردپایشان در ذهنِ سیاهم هست هنوز. صدایشان دیگر نیست، اثرشان هست. ردپاهای کلاغهای سیاهیِ دودِ هوایِ این شهر. پرهاشان خسته و پیچیده و ناراست. حرفهایشان به همه گوش بدشگون و نارواست. مگر جز آن بود که تلخ بود حرفِ حق؟ حرف حق اذان بود یا صدای کلاغها؟ نه از الله میشود پرسید نه از کلاغها. به کدامشان ایمان بیاورم در این حجمِ تاریکِ سپاهِ شب؟ برای چشمهای کورم رقصیدی، دیدم. سازی برای گوشهای کَِرَم زدی، شنیدم. اما که نواخت و که ساخت؟ کجاست کسی که سوالی پرسید؟ کجایند کلاغانی که جواب گفتند؟ مؤذن اینک کو؟ در این درازایِ شبِ خفتگانِ سرشته به خواب، از ناخفتگانِ گماشته به بیداری چه بپرسم که چه باشد شب چه باشد روز ما را؟
اینجا کسی صدای زوزههایِ زخمیِ خسته از بیدادِ گرگها را نمیشنود. تیرت را از کمان رها کن مردِ شهرِ دودی! ماشه را بچکان! اینجا کسی زبانِ تاریکِ خَشدارِ کلاغها را نمیفهمد… صدای یک کلاغ هنوز میآید. نه به چشم، نه به گوش. صدا را تنها خودم میشنوم.