امروز 10 اسفند سالروز تولد یکی از بزرگترین شاعران نوگرای قرن اخیر است. امروز 10 اسفند سالروز تولد شاعر دردمند روزگار خودش، فرزند زمانِ خودش، شاگرد برجستهی نیما، شاعری برای همهی زمانها، امید ناامیدان، همان “در وطن خویش غریب”، آهنگر با احساس، همان “لولی وش مغموم”، مهدی اخوان ثالث (متخلص به م.امید) است.
10 اسفند 1307 در مشهد، زادگاه فردوسی، به دنیا آمد و خیلی زود، خیلی خیلی زود، در سال 1369 در چهارم شهریور، دنیای ادبیات فارسی را با آثارش تنها گذاشت. امروز از زندگی او کمتر میگویم. شاید ویکی پدیا بتواند حرفهایی که نمیزنم را بزند. اما کمی دربارهی دستاورد زندگیاش ، یعنی شعرش صحبت میکنیم. و آن یادمان و تاثیر و دریافتی که در منِ محدود باقی گذاشت.
خودش شناسنامهاش را اینچنین مینویسد:
شعر مهدی اخوان ثالث، در ابتدا آمیخته بود با موضوعهای عاشقانه و احساسی. بعد از گذشت روزگاری و به واسطه آشنایی با نیما، شعرش رنگ و بوی انتقادی و اجتماعی پیدا میکند. امید، شاعر دردمندی بود و میخواست شعرش به تعبیر نیما در افسانه «زبان دل افسردگان» باشد، نه «زبان پی نامخیزان». زبان شعریاش آمیخته با سبک خراسانی است و حماسه در اشعار او پیدا بود و بکارگیری معجزهآسایی از صنایع ادبی در کلامش داشت.
اخوان همینطور علاوه بر فراگیری انگارههای نیما، نظریهپرداز شعر نیمایی هم هست. با دو کتاب “بدعتها و بدایع نیما یوشیج” و “عطا و لقای نیما یوشیج” سعی بزرگی در تثبیت و دفاع از نوآوری (یا انقلاب ادبی) نیما کرد. و از مشخصات شعر نیما برای همگان سخن گفت.
چند سطر از کتاب بدعتها و بدایع نیما یوشیج اثر مهدی اخوان ثالث
چند سطر از کتاب بدعتها و بدایع نیما یوشیج اثر مهدی اخوان ثالث
یادگار من از مهدی اخوان ثالث
شعرهایی را از اخوان میخواندم. در نوجوانی. یادم هست اولین کتابی که از او داشتم، مادرم به واسطهی اینکه خودش ذوق و علاقهی بسیاری به ادبیات داشت برایم خریده بود. مجموعه اشعاری از او بود که انتشارات مروارید در قطع جیبی منتشر کرده بود. فکر میکنم امروز دیگر، آن چاپ از کتاب، از بازار جمع شده باشد. (+) آن زمان انتظاری نمیرفت بخوانم و بفهمم چه گفته و چه میفهمم اما یکی دو سال بعد، حوالی سال 97 یادم هست اولین بارها کتابش را باز کردم و خواندم. دلم شعری پرصلابت و کوبنده میخواست (به تعبیر همان روزم، شعری انگیزشی!). آخر سالی بود که کنکور داشتم. کتابش را باز کردم و یادم هست که سترون را خواندم. سطرِ «… نگه میکرد غارِ تیره با خمیازهی جاوید…» آن روز مرا به وجد آورد. یا سطرهایی در شعر دیگرش بود که آن را اول کتابهای خیلی سبز و گاج خودم مینوشتم و هر ازگاهی از خواندنشان بهره میبردم:
باید او کند کاری
کز جرقهای کم عمر
شعلهای برقصاند
وز نگاه آن شعله
یا کند تنی را گرم
یا دلی را بسوزاند
همان دوران زمستانش را خواندم. چاووشی را. خلاصه زیاد نخواندم. آنطور هم که میخواستم آن روز پاسخم را نداد. نومیدی امید را از همان دوران دریافته بودم.
تا رسید به دو سال قبل که آغاز ماجرای جدیتر من با ادبیات پارسی بود. (فکر میکنم راهِ هر ایرانی، به یک دلیلی (که خودش در زندگی میآید) بالاخره به شعر میخورد. راهِ من و شعر هم یک جا به هم خورد و آن حوالی دو سال قبل بود.) امید، از اولین شاعرانی بود که مغزم میخواست بشناسدش.
عطا و لقایش را خواندم. زمستان را خواندم. آخر شاهنامه را خواندم. ارغنون را خواندم. شعرهایش در هر لحظه هرچیزی که میخواستم را به من میداد. باشعرهایش شب را گذراندیم و روز را. سنگ را فهمیدیم و ابر را. ماه را فهمیدیم و ماهتاب را. گاهی گریه هم کردیم.
امید را در ناامیدانهترین شعرهایش مثل “قاصدک”، “چاوشی”،”زمستان”،”آنگاه پس از تندر” و… میتوانستم بیابم. ناامیدی را در پرهیاهوترین روایتهای شعریاش مثل “کتیبه” مییافتم. غم را در “باغ بی برگی”. قدرت را در صلابت کلامش و زبان فاخر و پرافتخارش آنجا که میگفت «… و قندیل سپهر تنگ میدان. مرده یا زنده/ به تابوت ستبر ظلمت نُه تویِ مرگاندود، پنهان است…». تاریخدوستی را از نام کتابهایش. رادمردی را در “آواز گرگها و سگها”. هرچه و هرچه و هرچه در هرزمانی که نیاز داشتم. حتی طنزی که او در نثرهایش (در شعرهایش خیلی کمتر) به کار میبرد، طنزی بود با بیان شیرین -هرچند از دلی تلخ-، فاخر و دوست داشتنی.
در گیر و دار اتفاقات شورانگیز اما تلخ شهریور و پاییز امسال (۱۴۰۱) در ایران، “زمستان” را صدبار میخواندم و باور میکردم مهدی اخوان ثالث زنده است. زنده است و با دقت میبیند دور و اطراف ما را و به راستی و درستی میسراید. میسراید آن چه را زبان نمیتوانست هرگز بگوید و هیچکس امروز نمیتوانست آنطور که او هفتاد سال پیش بیان کرد، بازگو کند. شعری سروده بود برای زمستان روزگار خودش. که شده شعری برای روزگاری پس از مرگش. برای همهی زمستانها. برای همهی دورانها.
راهی برای زندگی نشانمان میداد در اشعارش. گوهر گران را برایمان موجود میکرد. میگفت:
…سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک به سر اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آن دیگرنخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا و گر دم درکشی آرام
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجاممن اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بدآهنگست.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان “هرکجا” آیا همین رنگ است؟
.
.
.
بیا تا راه بسپاریم
بسوی سبزهزارانی که نه کس کِشته، ندروده
بسوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست…
نگران بود و دلواپس برای ایران. برای تاریخش و برای فرهنگش. برای مردمش. ناامید بود برای ایرانش و از ناامیدی مینوشت. اما امید، تراوش میکرد از روزنهی کلماتش.
گویند که امید و چه نومید، ندانند من مرثیهگوی وطن مردهی خویشم
میگفت :«من از وضعیت انسانی سخن میگویم. از بیدادی که بر ما میرود. من نمیتوانم به مردم وعدههای دروغی بدهم تا به اصطلاح آنها را امیدوار نگه دارم.».
هرگز مانند صادق هدایت به معنای فلسفی کلمه ناامید نبود. نومید مطلق نبود. مگر در سالهای پس از ۱۳۳۲ در افسردگی بود و ناامیدانهترین شعرهایش را میخوانیم. اخوان خودش به زودی دریافت که آن هم چندان راه مناسبی نبوده و به قول خودش در شعر “نادر یا اسکندر”:
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآنچه بود, آش دهن سوزی نبود
اين شب ست, آری, شبی بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزی نبود…
گرایش بیحد و حصر او به تاریخ مرز و بومش، ایران خصوصا ایران باستان و خراسان در هرچه از خود به جای گذاشته است، پیداست. فرزندانش؛ لاله، توس، زردشت، مزدکعلی، تنسگل و لولی.
کتابهایش؛ ارغنون، آخر شاهنامه، از این اوستا، ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم.
آنطور خوب داستان میگوید در شعرهایش که فکر میکنی با خودت نکند صبحها هم که از خواب بیدار میشود و هنوز اجاق مغزش روشن نشده، با همین وزن و صلابت حرف میزند. روایتی را به شکلی دراماتیک میآفریند و از درون گفتوگوهای هوشمندانهی شعر، تراژدی یا مضحکه میسازد. اصول داستاننویسی را از برخی که لاف داستاننویسی میزنند هم بهتر رعایت کرده. آنچنان در برخی شعرها (مثل کتیبه) تو را معلق در فضای داستان نگاه میدارد که بهترین داستانها شاید به سختی چنین کاری بکنند.
عمرش کوتاه بود حیف. شاید در این زمانهی قدرنشناس و کممایه، دریغ کرده خود را از من و از مردمانی که به بی دانشی عادت کردهایم و قدر دانش و دانشمند را نمیدانیم. جسمش ما را رها کرده اما نورش، کلامش، فکرش هنوز جاریست. در کتابخانههامان. قدر حافظ را چندصدسال پس از مرگش دانستند. قدر بزرگانی که هستند و بودند در دورانم را میخواهم بدانم و مزهشان را بچشم. هرگز از خواندن آثار مهدی اخوان ثالث خسته نشدهام و نمیشوم. بارها و بارها. فکر میکنم و غرق میشوم آنچنان در آثارش که هربار، شعری کهنه و تکراری دنیایی تازه پیش رویم میگذارد. تا امروز اگر دنیا بگوید ما فلان و فلان و فلان را داریم، شما که را؟ میگوییم امید را…/
پینوشت یک: به دستمایهی گفتهی خود مهدی اخوان ثالث، او در 17 بهمن به دنیا آمده و شناسنامهاش را در تاریخ 10 اسفند گرفته. حرفهای دوگانهای درمورد تاریخ تولد امید شعر معاصر مطرح است. اما به هر روی، امروز تنها بهانهای بود برای یاد کردن از او. روحش شاد. نام و نشانش جاوید.
پینوشت دو: اشعاری را از او در سالها قبل و همینطور چند روز گذشته در دیلی امین منتشر کردم که میتوانید از طریق جستجوی نام اخوان آنها را بخوانید.
شعر کتیبه از دفتر شعر ازین اوستا
من عاشق شعر قصه شهر سنگستانم
سخن میگفت سر در غار کرده شهریار شهر سنگستان… غم دل با تو گویم غار، بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟ صدا نالنده پاسخ داد :«آری نیست»!
اون آری نیست که درواقع پیچش صدای خود شهریاره در انتهای جمله : امید رستگاری نیست؟ گاری نیست… آری نیست… آری نیست… نمیدونم این موضوع رو میدونستید و بهش دقت کرده بودید یا نه ولی برای من این چیزهای عجیب توی شعر که من رو به وجد میاره خیلی قشنگه
لینک شعر سترون اشتباهه لطفا درستش کنید
با خواندن نوشته های شما ابتدا به عباس کیارستمی علاقه مند شدم حالا هم به آقای اخوان ثالث بیشتر از پیش
قلم ساده و صمیمانه ای دارید
پاینده باشید