هوای خانه، سنگین است و افسرده است
گلی بی آب، در گلدان روی میز، پژمرده است
صدای بوسه، یا موج طنینی خندهای، مرده است
غبار آیینه، پوشیده راه جلوههای پاک را بر خویش
چترِ دیوار لرزان است از تشویش
ورقهای کتاب نیمه بازی، منتظر مانده است دست آشنائی را
نشسته گربهی شیطان و ناآرام و بازیگوش
کنار پنجره، بی حوصله، اندوهگین، خاموش
سراپا پرده و دیوار و ایوان، گوش
که شاید بشنوند از خانه گلبانگ صدایی را
و یا بر سنگفرش کوچه ریزد پرتو فانوس
به همراه نفسهای شتاب آلود دلبندی
که جان را میشکافاند ز رستاخیز لبخندی
نفس را میفشارد لحظههای حسرت و افسوس
که با آن یاد آرام و قراری دلنشین باشد
نوازشهای دستی نازنین باشد
میان حلقهی چشمان من
برق اشکی دور از روزان غمگین باشد
چه آزاریست در این لحظهها و یادها، بیگانه بودن با شکیبائی
چه آزاریست تنهایی../