خانه / ادبیات / شعر / آنگاه پس از تندر

آنگاه پس از تندر

اما نمی‌دانی چه شب‌هایی سحر کردم.
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی.
وآن گاهگه شبها که خوابم برد،
هرگز نشد کاید بسویم هاله‌ای، یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی.

در خوابهای من،
این آب‌های اهلی وحشت،
تا چشم بیند کاروان هول و هذیان‌ست.

این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیش بر گردن؛
با زخمه‌های دمبدم کاه نفسهایش،
افسانه‌های نوبت خود را
در ساز این میرنده‌تن غمناک می‌نالد.

وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشۀ مدفون
بی‌اعتنا با من نگاهش،
پوز خود بر خاک می‌مالد.

آنگه دو دست مردۀ پی کرده از آرنج
از روبرو می‌آید و رگباری از سیلی.
من می‌گریزم سوی درهایی که می‌بینم
بازست، اما پنجه‌ای خونین که پیدا نیست
از کیست،
تا می‌رسم، در را برویم کیپ می‌بندد.

آنگاه زالی جغد و جادو می‌رسد از راه
قهقاه می‌خندد.
وان بسته درها را نشانم می‌دهد، با مهر و موم پنجه‌ی خونین،
سبابه‌اش جنبان به ترساندن،
گوید:
«بنشین،
شطرنج.»

آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می‌بینم
تازان بسویم تند چون سیلاب.
من به خیالم می‌پرم از خواب.
مسکین دلم، لرزان چون برگ از باد.
یا آتشی پاشیده بر آن آب،
خاموشیِ مرگش پر از فریاد.

 

آنگه تسلی می‌دهم خود را که این خواب و خیالی بود.
اما
من گربیارامم
با انتظار نوشخند صبحِ فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی‌یابد به هیچ آغوش و لالایی.

***

از بارها یک بار
شب بود و تاریکیش
یا روشنای روز، یا کی، خوب یادم نیست.
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانۀ همسایه می‌دیدم.
شاید چراغان بود، شاید روز.
شاید نه این بود و نه آن، باری،
بر پشت بام خانه‌مان، روی گلیم تیره و تاری،
با پیردختی زردگون گیسو که بسیاری،
شکل و شباهت با زنم می‌برد، غرق عرصۀ شطرنج بودم من.

جنگی از آن جانانه‌های گرم و جانان بود.
اندیشه‌ام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود،
اما
انگار بخت آورده بودم من.
زیرا
چندین سوار پرغرور و تیزگامش را
در حمله‌های گسترش، پِی کرده بودم من.
بازی به شیرین آب‌هایش بود.
با اینهمه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می‌لرزید.
گویی خیانت می‌کند با من یکی از چشمها یا دستهای من،
اما حریفم برخود از من بیش می‌لرزید.

در لحظه‌های آخر بازی،
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک،
شطرنج بی پایان و پیروزی،
زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند.
گویا مرا هم پاره‌ای خنداند.
دیدم که شاهی در بساطش نیست،
[گفتی خواب می‌دیدم.

او گفت:
«این برجها را مات کن»
[خندید.
«یعنی چه؟»
[من گفتم.

او در جوابم خندخندان گفت:
«ماتم نخواهی کرد، می‌دانم.
پوشیده می‌خندند با هم پیر فرزینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خندۀ اینان.»

آنگه اشارت کرد سوی طوطی زردی
کانسو تَرَک تکرار می‌کرد آنچه او می‌گفت،
با لهجۀ بیگانه و سردی:
«ماتم نخواهی کرد، می‌دانم»
[زنم نالید.

آنگاه اسب مرده‌ای را از میان کشته‌ها برداشت،
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق،
پَرهیبِ هایل لکه‌ابری را نشانم داد، گفت:
«آنجاست«.

پرسیدم:
«آنچا چیست؟»
نالید و دستان را بهم مالید.
من باز پرسیدم.
نالان بنفرت گفت:
«خواهی دید.»
ناگاه دیدم
-آه گویی قصه می‌بینم-

ترکید تندر، ترق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جرجر بود.

هرچیز و هرجا خیس
هرکس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری، گیرم از ابلیس.

من با زنم بربام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر،
ماندم.
پندارم اشکی نیز افشاندم.

بَر نَطعِ خون‌آلود از شطرنج رویایی
وآن بازی جانانه و جدی،
در خوشتری اقصای ژرفایی،
وین مهره‌های شکرین، شیرین و شیرینکار،
این ابر چون آوار؟

آنجا اجاقی بود روشن، مرد.
اینجا چراغ، افسرد.
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار،
این هردم افزونبار،
شطرنج خواهد باخت
بر بام انه بر گلیم تار؟

آن گسترشها، وان صف‌آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
افسوس.

باران جرجر بود و ضجه‌ی ناودان‌ها بود.
و سقف‌هایی که فرو می‌ریخت.
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما.
وآن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان می‌شد صلیب ما.
افسوس.

***

انگار در من گریه می‌کرد ابر.
من خیس و خواب‌آلود
بضم در گلو چتری که دارد می‌گشاید چنگ
انگار بر من گریه می‌کرد ابر.

 

مهدی اخوان ثالث | دفتر شعر “ازین اوستا” | تهران – بهمن 1339

 

خواب‌ها جایگاه ویژه‌ای در شعرهای شاعران هم‌روزگار ما داشته‌اند؛ مثل”زندگی خوابها” و “شاسوسا“ی سهراب، یا فروغ که می‌گفت “من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید” یا نصرت رحمانی که می‌گفت ” خواب می‌بینم که آزادم“. یا حتی بزرگِ همه‌ی اینان که خوابش نمی‌برد و می‌گفت “خواب در چشم ترم می‌شکند”.

اخوان ثالث هم در آنگاه پس از تندر ،خواب‌هایی “هول و هذیان” را برایمان بازگو می‌کرد. انگار شبی بعد از تماشای فیلم درخشان “Seventh seal” از اینگمار برگمن (تصویر آغازین این نوشته)، چنین خوابی دیده؛ بازی شطرنج با مرگ و شکست ناگزیر.

 

 

پی‌نوشت: این شعر را می‌خواستم یک بار که کتاب دم دستم نبود از اینترنت بخوانم، در اکثر سایت‌های اول گوگل (که مشخص بود متن شعر را هم یک نفر به اهمال نوشته بود و دیگر سایت‌ها از او کپی کرده بودند) اشتباهات بسیار پیش پا افتاده‌ی تایپی و نگارشی در این شعر دیدم که خواندنش را برایم سخت کرد.

با خودم فکر کردم من که همین یک ماه پیش از اخوان ثالث حرف زده بودم و شعرهایش را بازنشر داده بودم. شاید بد نباشد دست کم این شعر را هم با دانش اندک خودم از ویراستاری، ویرایش کنم و در دیلی امین بگذارم. تا در فضای اینترنت هم، شعری به این زیبایی به درستی خوانده شود. مطمئنم در میان شما هستند کسانی که از دانش نگارش بیشتر از من می‌فهمند. در این شعر (یا حتی شعرهای دیگر در وبلاگم) اگر اشتباهی از نظر نگارشی و تایپی هست، خوشحال می‌شوم به من گوشزد کنید.

 

نگاهی هم به این‌ بیندازید

پستچی

در شب تردید من، برگ‌ نگاه! می‌روی با موج خاموشی کجا؟ ریشه‌ام از هوشیاری خورده …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *