باران میبارد. چند روزی است که باران میبارد. باران که میبارد، خاطرم به سالهای دورِ نزدیکِ به خانه میرود. سالهایی که خانهام اتاقی بود دیوار به دیوار آشپرخانهای که مادرم در آن غصههایش را لای ظرفهای شام میشست و روبروی جایی بود که پدرم همیشه ملالتش را با قرص، خواب میکرد. زیرِ سقفی بود که مامانصنم، تنهاییش را با خدایَش پُر -یا قسمت- میکرد. خانهای که دیگر از آن، جز خاطره، چیزی باقی نیست. اتاقی که رویاهایِ ناپُخته و ناپیراستۀ نوجوانی را در خودش حَبس کرده بود که من امروز ماندهام مهجور از او. دلم، گاهی، خیلی، برای مادرم تنگ میشود. مادرم وقتی دلش برایم تنگ میشود برایم نامه مینویسد، مرا به نامم صدا میزند، از دلتنگیش نمیگوید اما مرا به نوالهای نان دعوت میکند. به آغوشی که از خردی به بزرگیم رسانید. قلبی را نشانم میدهد که در رگهایم خون افشاند و گوشی که زِر زِرهای بچگیم را با لبخند، آرام کرد. میگوید بیا! به نام کوچکم صدایم میزند.
روزهایی که خواسته بودم از اتاق جدا شوم، سقفی دیگر برایم وجود نداشت. سقفی وجود نداشت که بتوانم بیشتر از آن اتاق، دوستش داشته باشم. بنابراین از اتاقِ خودم، به سقفی دیگر -که نیست- پناه نمیبردم. جایی برای جاری شدن در نظر نمیآمد؛ جایی بجز جاده. کدام جاده؟ چه فرقی میکند؟ برای من فرقی نمیکرد از کدام جاده جاری میشدم. مهم نبود. به جایی میخواستم بروم؟ گمان نمیکنم. گمان میکنم رفتن بود و نهرسیدن. چیزِ زیادی از آن روزها به خاطرم نیست. خاطراتِ آن روزها مثل تکههایِ تهِ “رانی” به این سادگی قابل دستیابی نیستند. خاطرات که مرور نشوند، محو میشوند. اما من در میان آن روزهای دنج، دنبال چیزی میگردم. به گمانم چیزی را در آن روزها جا گذاشتهام.
در آغاز، برای من فرقی نمیکرد از کدام جاده جاری میشدم. مهم نبود. اما سپستر فرق کرد. اما مهم شد. اما جاده، آنگاه که فرق کُند کجا باشد، دیگر جایی برای رفتن نیست. سرپناهی است بیسَر، برای سری که سودایِ سفر دارد، پایِ رفتن دارد اما جایِ رفتن، نه. وقتی فرق کرد که کجا باشد، مهم میشود. وقتی مهم شد، آرام آرام به او علاقهمند میشوی و روزی که کاملا آن را متعلق به خودت دیدی، برایش اسمی میگذاری. اسمی که روزی تنها خودت آن را آوا کنی و خودت بفهمی وجه تسمیهش را. نرم نرمک تعداد جادههایی که به نام خواندمشان زیاد میشد و من حسِ کودکی را داشتم که دوستان بیشتری پیدا کرده. من جاده را به نامی که خودم بر او نهاده بودم صدا میزدم. پاسخم را نمیداد. اما همین پیوندِ یکسویه، همین گوشِ بیدهان و بیمغز، بَسَم بود. در این پیوندِ یکسویه، تنها بودم و تنها نبودم. در جاده کسی نبود؛ اما جاده بود. کسی کنارم ننشسته بود، اما بستری که برایم پهن بود، کافی مینمود.
شب و روز نداشت. گاهی میدیدی رهروان دیگری را در میانهی جادهای که دیگر برای خودت میگماشتیش. پس شبها که رهروان به طور فراگیر در خواب بودند و این دروغِ دلانگیزِ تملّک، اِغوا میکرد، دل را میزدی به جاده. در تاریکیِ دنیای «یکی بود یکی نبود» بودی، جاده بود، دیگر هیچکس نبود. در ازدحامِ هیچکس، جاده آغوشی یافته و بافتۀ خودت بود و میدانستی جاده هیچوقت تنهایت نمیگذارد. تو اما تنهایش گذاشتی.
جادههایم امروز دلتنگم هستند. ناگزیر به ماندن و انتظار و انتظار و انتظار. نه میتوانند برایم نامه بنویسند و نه میدانند کجایَم که به سراغم بیایند. خودم هم نمیدانم کجایم. اما امروز، آنها تنها کسانی هستند که نامم را به خاطر دارند؛ و آنچه را گم کردهام… صدایی را از دور، میشنوم…/