مؤذن خواند. پنج دقیقه. کلاغها یکصدا شده بودند. صدای قارقار دسته جمعی کلاغها در فریاد مؤذن. یک، دو، سه… فریااااد! صدای اذان را میشنیدم اما به آن گوش نمیکردم. صدای کلاغها که میآمد به آن گوش میکردم. همهمهای بود در میانِ یک راهِ طولانیِ ملالآور. چیزی که ثانیهای توجهت را …
بیشتر بخوانید »جاده
باران میبارد. چند روزی است که باران میبارد. باران که میبارد، خاطرم به سالهای دورِ نزدیکِ به خانه میرود. سالهایی که خانهام اتاقی بود دیوار به دیوار آشپرخانهای که مادرم در آن غصههایش را لای ظرفهای شام میشست و روبروی جایی بود که پدرم همیشه ملالتش را با قرص، خواب …
بیشتر بخوانید »بهمن
بهمن. وهومن. پایان، نه. انگار قرار بود رستگاری، فقط در بهمن باشد. آغاز در بهمن نبوده، با بهمن نبوده؛ نه. آغازها همیشه غلط بودند. برفها و کولاکها میگویند. سرما میگوید. آغازها همیشه غلط بودند. باید از قلهها میآمدم و میوزیدم از ته ویرانی. چگونه میشود از ته گودالها سرازیر شد؟ …
بیشتر بخوانید »عاشقانه بدون واژهای عاشقانه (2)
هوا خاکستری؛ باز هم شمع روشن بود. آن روز هوا خیلی سرد کرده بود. ساعت از 12 گذشته بود و رمقی برای نوشتن، کار کردن یا حتی خوابیدن در تنش نبود. جز در و دیوار و یک ظرف غذا که مال دو روز پیش بود و انگار از همان اول …
بیشتر بخوانید »دره کوچک من
دوری و دلتنگی، برخی ارزشها را پررنگ میکنند. از سال 98 که برای تحصیل به تهران رفتم و از 99 که جای دیگری زندگی میکنم، دور شدهام از سنگسر. این روزها که خاطرههای سالهای نه چندان دور برایم رنگ گرفته، حال غریبی دارم. یکباره خودم را دیدم ایستاده، مقابل شهر …
بیشتر بخوانید »کبریت
آدم در برهههایی از زندگی، احساس همزادپنداریِ دیوانهواری با برخی اشیا دارد. امروز، کبریت. شعله ور شدن سرِ خوشرنگ خوشبوی، سوختنش را سرعت میبخشد. اما لذتبخشترین پلان شعلهور شدن این کبریت همان رقص و جلز و ولزهای ابتدایی است؛ که آرامش و متانت در ادامهی سوختنش، از بیرون جلوهای نمیکند. …
بیشتر بخوانید »پاییز
پاییز هرگز محبوبترین فصل من نبوده. اما آن را به طور غریبانهای دوست دارم. پاییز را دوست دارم بخاطر خاطراتش. بخاطر تمام خاطراتی که از اول مهر برایم به یادگار گذاشت. یاد دوران شیرین مدرسه میافتم. روزهای اول، شبیهِ عید بودند. بوی نو بودن میدادند. معلمهای جدید که قرار بود …
بیشتر بخوانید »گرم و خوشرنگ
حین خواندن چند بلاگ بسیار خواندنی و جالب در قسمت هنر و ادبیات بلاگفا، به یک جمله برخوردم که نام نویسندهاش نوشته نشده بود اما برایم تمثیل بسیار ساده و تاثیرگذاری از یک رابطه بود. دلم خواست آن را خیلی کوتاه پست کنم: چایی که سرد میشود آب جوش رویش …
بیشتر بخوانید »نمایش
-«گروهان!… بیدار شوید!…بیدار شوید! مگر با شما نیستم؟» بیدار شدند صف کشیدند -«خبر… دااار!» نظمی است مثال زدنی با فرو بردن دم از فرمانده به ثانیهای سی و اندی سرباز صف کشیدند پشت پردهی سرخ سالن نمایش… … سربازها نه پوتین پوشیدهاند نه آموزش رزمی و نظامی دیدهاند نه تفنگ …
بیشتر بخوانید »اعتراف
نگه داشتن چیزها در دل سخت است… شاید خیلی هم سخت نباشد. شدتش را نمیدانم اما تداومش کُشنده است. دلم اعتراف میخواهد اعتراف به همه چیز کردههایم و ناکردههایم دستاوردهایم و از دست دادههایم دلم کسی را یا کسانی را میخواهد که بتوانم پرده از رازهای دلم پاره کنم. تا …
بیشتر بخوانید »