خانه / دل نوشته / نمایش
نمایش

نمایش

‌-«گروهان!… بیدار شوید!…بیدار شوید!
مگر با شما نیستم؟»
بیدار شدند
صف‌ کشیدند
-«خبردااار
نظمی است مثال زدنی‌
با فرو بردن دم
از فرمانده
به ثانیه‌ای
سی
و اندی سرباز
صف کشیدند
پشت پرده‌‌ی‌‌ سرخ سالن نمایش

سرباز‌ها‌
نه‌ پوتین پوشیده‌اند
نه آموزش رزمی و نظامی دیده‌اند
نه تفنگ دارند و نه حتی لباس‌ چریکی‌…!
با رخت و رویی سفید و براق
شاد و سرزنده و قبراق
بلدند فقط انگار
سیخ!
یک جا بایستند
و در آن هنگام
که پرده‌‌ها کنار رفت
به چشمان تماشاچیان‌ِ منتظرِ در سالن خیره شوند

نمایش آغاز نشده است هنوز
تماشای سرخی پرده‌‌ی‌‌ بسته
به تنهایی
یا با رقصی
که گاهی ارزانی می‌دارد
آوازی که آرام
از پشتش به گوش می‌رسد
خود غرق در لذتم می‌کند


پرده‌ها‌ کنار می‌روند
نور می‌تابد
پرنده‌ می‌خواند
رنگ می‌گیرد در و دیوار
سربازها جلوه می‌کنند…
نه!
غیر از ایستادن بگو
جلوه‌گری‌ هم بلدند!

من
منِ یَلۀ رها
میان این همه سالن در این شهر
با اجراهای حرفه‌ای‌
داستان‌های‌ جذاب
صحنه‌های عجیب و‌ گیرا
قیمت‌های‌‌ مناسبِ دست تنگ من
و چه… و چه… و چه…
میان این همه تماشاچی در سالن
منِ دیوانه اما‌
عاشق این نمایش شده‌ام‌
می‌خواهم هر روزِ اجرا
تمام صندلی‌های
تمام سانس‌ها را
خودم بخرم
و تنهایی
از این نمایش حیرت‌انگیز
لذت ببرم

و دیگران حسرت بخورند
که این لبخند 
مال منست…/

پی‌نوشت: دلم براتون تنگ شده بود. مدتی بود چون لپ تاپم مشکل پیدا کرده پست نمینوشتم‌. امروز فقط می‌خواستم این زنجیر رو پاره کنم.

تازه است… مدت زیادی نیست که نوشتمش‌. دلم خواست تیکه‌هاییش‌ رو اینجا منتشر کنم. نمیدونم هم چرا اینو انتخاب کردم. مرسی.

نگاهی هم به این‌ بیندازید

کلاغ

مؤذن خواند. پنج دقیقه. کلاغ‌ها یکصدا شده بودند. صدای قارقار دسته جمعی کلاغ‌ها در فریاد …

4 نظر

  1. ای کاش کامل منتشرش می کردید من نفهمیدم منظورتون رو از این شعر که مطمئنم منظوری پشتش هست

  2. این دیگه چه سمی بود من خوندم

  3. این عالی بود
    عاااالی بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *