خانه / دل نوشته (صفحه 2)

دل نوشته

شب به روز

شب به روز

کم کم چراغ ها خاموش می‌شود. نور از میانه‌ی اتاق رخت می‌بندد و… شب می‌شود. آرامش هر لحظه‌اش با هیچ ساعتی از روز قابل مقایسه نیست. شب‌ها را طور دیگری غرق در سکون و سکوت خودم می‌شوم. در شب‌ها آدم دیگری می‌شوم… روز‌ها پر از دغدغه و درگیر کار؛ شب‌ها …

بیشتر بخوانید »

عادت

عادت

امان از عادت… عادت که می‌کنی زندگیت وارد یک چرخه می‌شود چرخه‌ای از تکرار که هیچوقت حضور در آن چرخه را حس نخواهی کرد تکرار خواب، تکرار بیداری، تکرار بودن و نبودن‌ها در زندگی. عادت که می‌کنی عقلت طور دیگری فکر می‌کند شاید هم دیگر عقل هیچ کاره است عادت‌ها …

بیشتر بخوانید »

به آن هایی که عاشقشان نیستم مدیونم

به آن هایی که عاشقشان نیستم مدیونم

به آن‌هایی که عاشق‌شان نیستم خیلی مدیونم احساس آسودگی خاطر می‌کنم وقتی می‌بینم کس دیگری به آن‌ها بیشتر نیاز دارد شادم از این که خواب‌شان را پریشان نمی‌کنم آرامشی که با آن‌ها احساس می‌کنم، آزادی که با آن‌ها دارم، عشق، نه می‌تواند بدهد، نه بگیرد. برای آمدن‌شان به انتظار نمی‌نشینم، …

بیشتر بخوانید »

نقاب

نقاب

مدت زیادی نیست که متوجه شده‌ام دارم فریب می‌خورم… از خودم! از اواسط سال 98 حالم خوب نبود. اما هیچکس این موضوع را متوجه نمی‌شد. طوری رفتار می‌کردم که انگار حالم خوب است. آن‌قدر خوب در نقشم فرو رفتم و به ادایش پرداختم که از یک جایی به بعد خودم …

بیشتر بخوانید »

روزی که دوست دارم فراموشش کنم

روز چهارم اسفندماه؛ به تقویم که نگاه می‌کنم هیچ مناسبتی ندارد، ولی به پشت سرم که نگاه می‌کنم قلبم می‌گیرد. امروز روزی بود که دانشگاه را و خوابگاه‌ را، دوستان را و شهر را، بدون هیچ خداحافظی‌ای رها کردیم تا چند روزی هم استراحت کنیم و در امان باشیم از …

بیشتر بخوانید »

می‌رسی به حرف من

می‌رسی به حرف من

روز اول ثبت‌نام دانشگاه بود. اولین باری بود که می‌‌خواستم از سردر دانشگاه تهران عبور کنم. احساس خاصی بود. اما برایم غریب نبود. وارد دانشگاه شدیم. شور و هیجان از همان ابتدا جلوه می‌کرد. اصلا توی چشم می‌زد. از دانشکده هنر که هر کسی مشغول هنرنمایی بود. عده‌ای می‌رقصیدند و …

بیشتر بخوانید »

تعطیل است…

تعطیل است

می دانی یک وقت‌هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است! و بچسبانی پشت شیشه‌ی افـکارت. باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست‌هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف …

بیشتر بخوانید »

بازگشت به خویشتن

بازگشت به خویشتن

با “تو” قهر بودم مدتی بود “شما” صدایت می‌کردم تا این‌ که امشب “او” باعث آشتی “من” و “تو” شد…. نمی‌دانم هنوز هم با تمام نافرمانی‌ها و کج‌خلقی‌هایم دوستم داری یا نه…! خوب که فکر می‌کنم…دوستم داری!   شانه‌هایم تکیده‌تر از همیشه و اندام روحانی‌ام نحیف و مردنی حرفت را …

بیشتر بخوانید »

ظاهر و باطن

فکر می‌کنم خیلی بیشتر از چیزی که باید، از زندگی فهمیدیم، اگر فقط فهمیده باشیم ظاهر انسان‌ها، چیزی که از هر آدمی می‌بینیم “قطعا” با آن چیزی که هست  و “شاید” با آن چیزی که می‌خواست باشد  یکسان نیست…      

بیشتر بخوانید »

عاشقانه بدون واژۀ عاشقانه

مکالمه‌ای عاشقانه بدون استفاده از واژه‌ای عاشقانه: – سلام (یعنی دلم برایت تنگ شده بود) – سلام (یعنی من هم همینطور) – امروز هوا سرد شده (یعنی دیروز نبودی) – شاید بارون بیاد (یعنی امروز هستم. نگاهم کن) – شعری که خواستی رو پیدا کردم (یعنی دیروز همه‌اش به فکر …

بیشتر بخوانید »