روز چهارم اسفندماه؛ به تقویم که نگاه میکنم هیچ مناسبتی ندارد، ولی به پشت سرم که نگاه میکنم قلبم میگیرد.
امروز روزی بود که دانشگاه را و خوابگاه را، دوستان را و شهر را، بدون هیچ خداحافظیای رها کردیم تا چند روزی هم استراحت کنیم و در امان باشیم از شر ویروس نحسی به نام کرونا.
اوایلش شاد بودم. دهها کتاب خواندم و دهها دوره شرکت کردم، دنبال کار رفتم و کار کردم، کلی فیلم دیدم، گذشته را مرور کردم و برای آینده برنامه ریختم و… اما هرچه بیشتر کش میآمد حس میکردیم که خیال باطل بوده آنچه در ابتدا به آن میاندیشیدیم.
آنروز فکرش را هم نمیکردیم برای مدتهای طولانی لبخندهایمان پشت ماسکها پنهان شود، برای یکسال همدیگر را نبینیم. فکرش را هم نمیکردیم صدای شاد و جورواجور بچهها در کلاس تبدیل شود به سکوت کلاسهای بیخاصیت و بیجانِ آنلاین.
فکرش را نمیکردیم انقدر طول بکشد.
آنروز فکر میکردیم تعطیلات تمام میشود و دوباره در کنار هم ادامه میدهیم راهی را که تا نیمه آمده بودیم.
چه میدانستیم در پشت چهره ها و لباسهای آبرومندشان، آنقدر دنیایشان متفاوت است که بعضی ها قید درس خواندن را بزنند و در گوشهی خانهها، پشت دارهای قالی، کف کارگاهها و مغازهها به دنبال لقمه نانی بروند.
چه میدانستیم قرار است فضای مجازی جایگزین آدمها و لحظات واقعیمان شود؟
روز چهارم اسفند… روزی که دوست دارم فراموشش کنم
پینوشت: متنی را در یکی از گروههای واتساپی خواندم، آنچه در ذهنم از آن مانده بود را نوشتم و چیزهایی به آن اضافه کردم که شد این دلنوشتهی کوتاه… حین فکر کردن و نوشتن چیزهایی یادم آمد که… فقط ایکاش میشد بیشتر بنویسم!
سالی که دوست دارم فراموشش کنم …
نمیدونم چرا ولی من از این ویروس متشکرم …
و سالی که گذشت رو جزو بهترین سال های زندگیم میدونم …
اما تشکرم به این معنا نیست که خوشحالم از فوت انسان ها توسط این ویروس
میخوام بگم زاویه نگاهم به اتفاقات از اون جهت بوده که خیلی قشنگ برام به نظر رسید خیلی چیز ها تو این یکسال
لعنت به کرونا
لعنت به این واکسن لعنتی که نمیارن تا شرش کنده بشه
دلم برای خیلی چیزا تنگ شده
ای کاش همه چیز زودتر به حالت اولش برگرده…