آخرین روزهای زندگیِ کرونایی را پشت سر میگذرانم. فکرش را میکردی آن روز، زندگی دو سال به این روال سپری شود؟ دو سالی که با خانه نشینی سپری شد. دو سالی که خیلیها را ندیدیم و به دلتنگی عادت کردیم. چه بسیار جاهایی که نرفتیم و کارهایی که نکردیم. دو سالی که مجازی شدیم. یک سالی میشود که همه چیز آرام و با شیبی ملایم، دارد به روال عادی خود برمیگردد. سفرهایم شروع شد. مهمانیها و دور هم جمع شدنها پررنگتر شد و دیگر محدودیتی برای ارتباط با انسانها نمیدیدم. اما تیر خلاص باز شدن دانشگاه بود که مهر گواه انداخت به پایانکار دو سال زندگی کرونایی من.
به خودم که نگاه میکنم -به عقب، یا کنون- به زندگی کرونایی عادت کرده بودم. همهمان کرده بودیم، کمابیش. الان دیگر تصور اینکه قرار باشد صبحها ساعت 7 سرکلاسهای دانشگاه حاضر شوم برایم عجیب و دور از ذهن است. چطور مدتی این کار را به راحتی میکردم؟ سفر رفتن برایم تا چندی پیش غریب بود، هنوز هم هست، کمابیش.
آذر دو ماه پیش تمام نشده بود که فهمیدم کرونا “برای من” کم از یک موهبت نداشته. در دورانی که کرونا بر جهان و ایران حکومت میکرد (جهان را از کشورم جدا میکنم چون -خوشبختانه یا احتمالا شوربختانه- دو چیز جداگانه هستند) تنها یک نفر را در اثر کرونا از دست دادم. پیرمرد گلفروش دکهی پایین خیابان وصال را. شاید قبلا دربارهاش نوشته بودم شاید هم روز دیگری بنویسم.
پس نگاهی به صدر و ذیل ماجرا، حالیم میکند که مثبت بودن دوران حکمرانی کرونا بر زندگیم برایم تردیدبردار نیست.
امروز در آخرین روزهای کرونایی درگیر هیچ چیز نیستم. آزادتر شدهام. چند شب گذشته که به خانهی خالهام رفته بودم با طی کردن روال همیشگیام در آنجا به کاویدن کتابهای کتابخانهاش پرداختم. در دوران دانشجوییاش یک کتابخوان حرفهای بوده. کتابهای جلال آل احمد را برداشتم و دارم میخوانم. خسی در میقات، دید و بازدید و سه تار. امسال بسیار کتاب خواندم. یا بهتر است بگویم بسیار “کتاب خوب” خواندم.
درسهایم را میخوانم. به آهنگهای خوب و رادیوی خودم گوش میدهم. ساز میزنم. مینویسم. ورزش میکنم. شعر میخوانم. گیم بازی میکنم. روی گیاههای خانهام و هرچیز دیگری که پیدا میکنم، آزمایش شیمیایی انجام میدهم. فیلم میبینم.
یکی دو شب پیش یک فیلم حال خوب کن دیدم به اسم Breathe. از آن فیلمهای با کیفیتی نبود که فکرت را درگیر خودش کند اما حالم را خیلی خوشتر کرد. دیشب هم یک فیلم دیگر دیدم که قبلا هم دیده بودم. The Walk. با بازی جوزف گوردون لویت. دیروز چند مصاحبه از او دیدم. در یکی از این مصاحبهها (+) در برنامه الن دجنرس حاضر شده بود و انگلیسی را با لهجههای گوناگون حرف میزد که خیلی دوستش داشتم. حدود دو سال پیش، که تِدباز بودم، یک کنفرانس TED هم از او دیده بودم که به شکلی جذاب به بیان یک ایده پرداخته بود (+).
خلاصه شب به سرم زد یک فیلم از او ببینم. اتفاقا Walk اولین فیلمی نبود که از او یادم آمد اما وقتی به ذهنم رسید با استقبال بینظیر نورونهایم مواجه شد. فیلم با داستانی مهیج و غیرخطی و شخصیتپردازیهای متفاوت و دوست داشتنی و ریتم تند بود و به ماجرای واقعی بندبازی فیلیپ پتیت (philippe petit) بندبازی فرانسوی میپرداخت که فاصلهی بین برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی نیویورک را (قبل از اینکه ویران شوند) با طناب بندبازی پیمود. حیرتانگیز است تماشای تقلای یک رویا در ذهن یک مرد. هیجان یک دیوانگی و لمس حد بینهایت زندگی در اثر ایمان مفرط به یک باور. آدرنالین بیشتری در حین دیدن فیلم ترشح خواهد شد!
یه آهنگ خوب گوش کنیم با هم از لئونارد کوهن: (دانلود)
یک جمله هم این روزها خواندم که دوست دارم تو هم بخوانی:
اینکه از چیزی خوشت بیاید توهین به آن است. دوستش داشته باش یا از آن بیزار باش. پرشور باش. با پیشرفت تمدن، بیتفاوتی هم پیشرفت میکند. این یک بیماری است. خود را با کمک هنر در مقابل آن ایمن کن. و با عشق.
– مت هیگ
همین دیگه بسه!
بریم به زندگیمون برسیم..
خیلی وقت بود که یک دلنوشته ی واقعی نخونده بودم و از این نوشته ی تو خیلی لذت بردم در واقع روزم رو ساخت . ممنونم رفیق
ممنونم از شما آقای انصاری
خوشحالم از این بابت
این مدل نوشتن از روزمرگی خیلی قشنگ بود. از سلیقه موسیقیایی بسیار زیبای شما هم کیف کردیم آقا امین. این آهنگ عالیجناب ترانه خاطرهی پاییز خیلی از ما دهه هفتادیهاست…
عالیجناب ترانه.. این لقب رو شهیار قنبری به لئونارد کوهن داده بود👌
موفق باشی علیرضا جان