با “تو” قهر بودم
مدتی بود “شما” صدایت میکردم
تا این که امشب
“او”
باعث آشتی “من” و “تو” شد….
نمیدانم هنوز هم با تمام نافرمانیها و کجخلقیهایم دوستم داری یا نه…!
خوب که فکر میکنم…دوستم داری!
شانههایم تکیدهتر از همیشه
و اندام روحانیام نحیف و مردنی
حرفت را نفهمیدم
یا
نخواستم که بفهمم!
وقتی دیگران به من میگفتند:
«تو چه کم داری؟؟ هیچ!»
و درونم را میکاویدم
اما چه کاوشی؟
کاویدنی بیحاصل
من فهمیدم با وجود همهچیز احساس کمبود دارم
حس میکردم یک چیز سرجایش نیست
و چون یک چیز سرجایش نبود
انگار هیچچیز در زندگیم
سرجایش نبود
پس از کندوکاوها
امشب به من یادآور شد:
که من
میانِ همه
“تو” را کم دارم…
امشب را
بیشتر از دیشب و دیشبهایش
دلم گرمِ “تو”ست؛
گرمِ خداوندی؛
که با صدای “او”
با دستانِ “او”
مرا به بازگشت به “من”
به خویشتنم
دعوت میکند…
شاید برای شما هم مهم باشد: این پست و محتویاتش را این روزها بیشتر از روز انتشارش دوست دارم
عالی بود
آقای متقی نسب دل نوشته تون بسیار زیبا و دلنشین بود.
🙏🙏
دل نوشته هاشون رو خیلی دوست دارم
پر از معنی و حرف های از ته دله و این حرف ها حال ما رو هم خوب میکنه
امین جان ممنونم
یک دنیا سپاس از شما علی جان 🙏🙏🙏🙏