خانه / دسته‌بندی نشده / او پس از من
او پس از من

او پس از من

در لحظه‌‌‌های پیش از مرگت، بجایِ تمام شدن زندگی‌ات، نبودنِ خودت در دنیا، این‌که قرار است دیگر عزیزانت را نبینی؛ به معشوقه‌ات فکر می‌کنی. به دردی که قرار است در دنیای بدونِ تو، تحمل کند، فکر می‌کنی. چه کسی مراقبش خواهد بود؟ چه کسی لبخند به روی لبانش خواهد نشاند؟ اگر در روزگارش کمتر بخندد چه؟ چرا باید به من فکر کند؟ چرا اصلا باید ثانیه‌ای برای نبودنِ من غمگین شود؟ با آن همه خاطره چه کند؟ از کوچه‌هایی که با هم گذر کردیم، چطور گذر کند؟ اشک‌ خواهد ریخت…؟ “نه… نه… نه… بعضی‌ها برایت اجازه‌ی اشک ریختن ندارند”. از خودت بیزار می‌شوی. ای کاش او هرگز مرا دوست نمی‌داشت. ای کاش او پس از من بتواند همانطور که پیش از من می‌زیسته، بخندد و شاد باشد. ای کاش، آهسته او را دوست می‌داشتم. ای کاش هرگز فریاد دوست داشتنش را سر نمی‌دادم. ای کاش برایش غریبه می‌ماندم، ای کاش برایش غریبه می‌ماندم و او در دنیایِ من زندگی می‌کرد، بی آنکه خودش بداند. دوراهیِ غریبی است. ملال‌آور. خودت را دلداری می‌دهی. حداقل در روزگاری که بودم برای شاد بودنش تلاش کردم. صبحِ کاذبی در آسمانِ تاریک ذهن. خودت می‌دانی. که کذب است. احمقانه است. احمقانه… احمقانه… احمقانه. مگر این‌ها چیزی است که پس از تو به آن می‌اندیشد؟ او تنها نبودنت را می‌بیند. زندگی را زهرمارش کردی… مرگ، هرگز چیز غریبی به نظر نمی‌رسد. مُردن… چه واژه‌ی کهنه‌ای. چه آشنا.

به خودت می‌آیی… چه جنگی زیر کاسه‌ی سرت در جریان است. چه کارزاری.
تمام می‌کنی این مهلکه را و می‌خواهی امروز، بیشتر از دیروز، او را دوست داشته باشی. همانطور که لیاقتش را دارد. “بیشتر از بیشتر از بیشتر”. همانطور که فکر می‌کنی هرگز نمی‌توانی دوستش داشته باشی. “زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است که نخواهد آمد…”. و هنوز، هزاران آرزو در آن خانه مانده است…/

 

چارلی مرکوری در تئاتر زندگی

نگاهی هم به این‌ بیندازید

انستیتو پاستور ایران فرمانفرما

انستیتو پاستور فرمانفرما

در حال مرور اسناد تاریخ معاصر طب و داروگری در ایران هستم. مشخصا برای سرآغاز …

یک دیدگاه

  1. که من هرگز نمی خواهم وصالی در میان باشد
    که من هرگز نمی خواهم ز احساسم نشان باشد
    تمام جان من مشغول عشقت هست؛ امّا خب
    نمی خواهم پس از مرگم؛ تو را فصلِ خزان باشد
    بمان بی اطلاع از من، بخند ای ماه بر شب ها
    همین بانو مرا کافی، که عشقم شادمان باشد

    از عرفان 🙂
    #بداهه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *