امان از عادت… عادت که میکنی زندگیت وارد یک چرخه میشود
چرخهای از تکرار که هیچوقت حضور در آن چرخه را حس نخواهی کرد
تکرار خواب، تکرار بیداری، تکرار بودن و نبودنها در زندگی.
عادت که میکنی عقلت طور دیگری فکر میکند
شاید هم دیگر عقل هیچ کاره است
عادتها فکر میکنند، تصمیم میگیرند کدام پلها را بسازند و کدام را بسوزانند.
ناجوانمردانه است
هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را … عادت،
بیرحمترین زهر زندگیست.
به آدمها عادت میکنی
بودنها و نبودنهایشان برایت تکراری میشود
آن ذوق بچگانه برای بازی کردن با همبازیها برایمان کور میشود
برایمان مهم نبود که همبازیمان بهترین همبازیِ دنیا است یا نه
اصلا برایمان مهم نبود که همبازیِ بهتری پیدا میکنیم یا نه
بدترین همبازی دنیا هم که بود هر روز بازی کردن با او برایمان تازگی داشت
حاضر بودیم سر “بودن”ها قمار کنیم
قماری که دار و ندارمان را که در همان سن برایمان بسیار بود میدادیم
تا بیشتر با هم باشیم
اما عادت کردیم
به ما گفتند نیست
گفتند تو هم بگو نیست
ما هم گفتیم
دهانمان عادت کرد
به نبودن عادت کردیم
گفتند همیشه هست
ما هم باورمان شد که همیشه هست
به بودن عادت کردیم
و چه مهمان پردردسری است این عادت
مهمانی خاموش؛
نه به ضربی تلاطمی بر جانت وارد میکند
و نه به حرفی چشمانت را پر از اشک
تنها به گذر لحظه قانع است
برای ساختن زنجیرش.
قوانین بازی را خوب بلد است
ما به چیزهای خوب سریعتر عادت میکنیم
به شادی سریعتر از غم عادت میکنیم
طعم شیرین شربت به سرعت ناپدید میشود
و تلخی دارو، مدتها بر زبان باقی میماند.
بیشرف خوب میداند که عادت به شادی خود دلیل غم است
میترسم
از روزی که
به غم عادت کنم
مهمانی است زیرک
خودش را به تو غالب میکند
به آرامی میآید و وقتی حواست نیست صاحبخانهات میشود
آنقدر زنجیرش را آرام و سبک میسازد
که نمیتوانی ساخته شدنش را حس کنی
وقتی حس میشود
که آنقدر سنگین شده که دیگر شکستنش سخت است
دیر شده؟
نمیدانم
اما سخت شده
شاید روزی به سختی هم عادت کردیم…
عادت قواعد بازی را بلد است
اما یک نقطه ضعف دارد
خودش به قواعد بازی عادت کرده
از من بدان
اگر به آدمها عادت کردی
این مهمان بیهمهچیز کار خودش را شروع کرده
کم کم به بودنها و نبودنها عادت میکنی
خوب بودن،مهربان بودن، ساده بودن یا نبودن
به تصمیم گرفتن
به احساسات
به ماندنها و رفتنها و به کردهها و ناکردهها
به شادی، سپس به غم
به جریان عادت میکنی
به زندگی؛
طوری نیست
از عهدهاش بر میآیم.
اما من میترسم
بخدا میترسم
از روزی که به عادت
به حضور دائم و به چشم نیامدنیِ عادت
عادت کنم
هر چه میگذرد، بیشتر عادت میکنیم عادت کنیم
بیا بشکنیم عادتِ عادت کردن را…
اینا رو پادکست کنی هم عجیب خوب میشه ها
این به نظر من قشنگ ترین نوشته ی این سایت بود