آدم در برهههایی از زندگی، احساس همزادپنداریِ دیوانهواری با برخی اشیا دارد. امروز، کبریت.
شعله ور شدن سرِ خوشرنگ خوشبوی، سوختنش را سرعت میبخشد. اما لذتبخشترین پلان شعلهور شدن این کبریت همان رقص و جلز و ولزهای ابتدایی است؛ که آرامش و متانت در ادامهی سوختنش، از بیرون جلوهای نمیکند.
روشن کردنش ، عجیب آدم را در فکر فرو میبرد. یادآور کبریت زدنهای هایزنبرگ کنار استخر خانهاش است. همانقدر متحیر. همانقدر غرق در دنیای خیال. همانقدر پر رمز و راز. شعر بیتفسیری است. آغازی برای چیزی که خودش هرگز دلیلش را نمیفهمد. شاید هم اصلا فهمیدن علت زندگی، به هیچ کارش نیاید.
برافروختن، سوختن، مردن. به دور از توجه. در تنهایی. تماشای خاموش شدنشان، چه بیگانه، شجاعت را در رگهای آدمی جریان میبخشد. ترسها هنگام پررنگ شدن، به چیرگی عجیبی بر خودشان میرسند. ترس از پایان با نگاه به درخشش رو به فرود کبریت، شجاعت را متلالی میسازد.
مگر همیشه پایان همین نبوده؟ خاموشی… سیاهی… سکوت.
پایان کبریت بر دو طریق است. یا در میانهی راهش به انتهای زندگی. یا خاموشیِ ابدی به خواست کسی که آن را برافروخت؛ باز هم، در میانهی راه. هیچ کبریتی، تا انتها، سوختن را تاب نمیآورد. برای جاودانگی، شاید تنها یک راه وجود داشته باشد. کبریت این راه را خوب میداند. هر دستی که کبریت را بر میافروزد، پایانش را رقم میزند. مبادا روزی، آنچه باعثِ زندگیمان شده بود، علت مردنمان شود. چه میشود کرد؟ به کل از اراده خارج است. کبریت برای رسیدن به انتهای خط باید دستان کسی که روشنش کرده را بسوزاند. خیانتی از سر نادانی. راهی ناگزیر برای فروزندهاش. پایانی که شاید هیچکدام دوستش ندارند.
بعضی چیزها هم این وسط، درخشش شعلههایش را بیشتر میکنند و عمرش را طولانیتر. پارافین. شاید، همان عشق باشد. در دنیای مادیِ یک چوب. شاید چیز دیگری باشد، که ما انسانها، هنوز در زندگی پیدایش نکردهایم و شاید هم جایی در تقدیر ما نداشته باشد.
تراژدی حیرتانگیزی است. رقصی غمگین، روی خط متناهیِ درخشیدن. کاتالوگِ زندگی در قامت یک چوب. استعارهی زیبایی از آدمی.
راستی!
آن کبریت که کبریتهای دیگر را افروخت هم، با سوختنش مُرد؟!
امین جان متنهای بیشتری بنویس بسیار قلم توانایی دآری
به امید دیدار 🔜
حس شبیه همین رو نسبت به رود دارم…