خانه / توئیت (صفحه 5)

توئیت

کسی که پا به میدان می‌گذارد

کسی که ایراد می گیرد (منتقد)، به حساب نمی‌آید؛ آنکه لغزش‌های یک انسان قوی را یادآوری می‌کند نیز همینطور. یا آن کس که می‌گوید چطور باید کسی که کاری سخت را به انتها رسانده، بهتر عمل می‌کرد. اعتبار از آن کسی است که پا به میدان می‌گذارد؛ کسی که صورتش آغشته به خاک، عرق و خون می‌شود؛ کسی که با شجاعت می‌کوشد. کسی که خطا می‌کند. کسی که دائما نقص دارد زیرا هیچ تلاشی بدون خطا نیست؛ کسی که در تلاش است تا کار سخت را به سرانجام برساند. آن کس که اشتیاق شدید را می‌شناسد و از خود گذشتگی شدید را. کسی که خود را در مسیری ارزشمند صرف می‌کند. کسی که در خوشبینانه‌ترین حالت، حس پیروزی موفقیت‌های بزرگ را می‌شناسد و در بدبینانه‌ترین حالت، شکست می‌خورد، اما جسورانه می‌بازد.

بیست و ششمین رئیس جمهور آمریکا تئودور روزولت

 

پی‌نوشت: در باب آسیب‌پذیری

بودن

یک عمر
فرصتی است برای بیان
“بودن”
به خلاق‌ترین و هیجان‌انگیزترین شکل ممکن

 

این جمله را از کتاب “یادداشت‌های یک مرد فرزانه” اثر ریچار باخ با ترجمه‌ی دلنشین خانم لیلا هدایت پور خواندم. کتاب خوبی است. جالب است. در 215 صفحه. از ادبیاتی که کمابیش مورد پسندم هست استفاده کرده. در اولین صفحه و آخرین صفحه‌ی کتاب نوشته :«شاید، تمام مکتوبات این دفتر خطا باشد.» ممکن هست درست هم باشد. درست و غلط را این کتاب تعیین نمی‌کند. تنها کسی که می‌تواند بگوید چه چیزی درست است، خود من هستم. برخی جمله‌هایش را انگار شخصا خطاب به من گفته باشد.
هر صفحه یک جمله دارد و می‌شود برای هر روز از آن فال گرفت.
کتاب را باز می‌کنی و تصمیم می‌گیری که صفحه راست را بخوانی یا صفحه چپ را.
دلم می‌خواست جملات دیگری از آن را هم منتشر کنم. شاید هم این کار را بکنم.

چند یادداشت دیگر از کتاب

چند یادداشت دیگر از کتاب

ناچیز‌ترین چرخش امروز
به
فردایی بسیار متفاوت
خواهدت برد.

 

“یک نفر همیشه استثناست”
همه نمی‌توانند،
ولی هرکسی می‌تواند.

 

چه آسان است
زندگی مرسوم و قراردادی.
و چه لذت‌بخش خواهد بود
زندگی آنگاه که غیرقابل پیش بینی باشد.

 

پیش از آنکه دگرگون شوی
چیزی مهم باید که به خطر افتد.

 

وقتی می‌توانی درباره‌ی کسی صحبت کنی
که
بدانی چه چیز به او آرامش می‌بخشد.

 

هر اندیشه‌ی قدرتمند و جذابی
چه بیهوده است
اگر به کارش نبندی.

 

ابرها
نمی‌دانند
چرا به سمتی می‌روند
و چرا با این سرعت می‌روند
تنها یک انگیزش… این جایی است که اکنون باید رفت.
اما آسمان
از انگیزه‌ها و انگاره‌های پشت تمامی این ابرها خبر دارد.
و تو نیز خواهی دانست
وقتی خودت را آنقدر بالا بکشی
که بتوانی ورای افق‌ها را بنگری.

 

دوستان تو را بهتر شناسند
در نخستین دقایق دیدار؛
تا آشنایانت در هزاران سال.

 

برای رسیدن به آنچه در زندگی می‌خواهی
تصور کن همواره آن را داشته‌ای.

 

و چقدر زیبایند این یادداشت ها و «هر اندیشه‌ی قدرتمند و جذابی چه بیهوده است اگر به کارش نبندی.»

تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم

شباهنگام

که می‌گیرند در شاخ تَلاجَن سایه‌ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

تو را من چشم در راهم

شباهنگام

در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده‌ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گَرَم یادآوری یا نه،

من از یادت نمی کاهم

تو را من چشم در راهم.. 

نیما یوشیج، اگر مهمه :))

زمانی برای موسیقی نیست

موسیقی‌های زیبایی که در زمان درستی از زندگی به سراغم نیامدند را سرزنش می‌کنم. من آن زمان بیشتر به شنیدن شما نیاز داشتم!

برف

سر پیچ از هم جدا شدند. یکی زندانی بود، دیگری زندانبان. زندانی دورۀ محکومیتش را گذرانده بود و زندانبان دورۀ خدمتش را. چمدان‌هایشان پر از گذشته بود، حولۀ کهنه، ریش‌تراشِ زنگ زده و آینۀ جیبی و… آن‌ها سرنوشت مشترکی داشتند. هردو خاطرات خود را پشت میله‌ها گذاشته بودند و وقتی سر پیچ از هم جدا شدند، برف بر هردوی آن‌ها یکسان می‌بارید.

-مینی‌مال‌ها | رسول یونان

 

پی‌نوشت: اولین کتابی که امسال خواندم کتاب مینیمال‌ها اثر رسول یونان بود. تصادفی انتخابش کردم. کوچک بود و میخواستم لابلای دید و بازدیدها آن را در اولین روز فروردین بخوانم. کمتر از دویست صفحه بود و یک نفس خواندمش (ای کاش این کار را نمی‌کردم). هر صفحه یک داستان کوتاه داشت. برای من داستان‌هایش چیزی کمتر از شعر نداشت.

کوهی عظیم فرو ریخت

افق راه‌های بی پایان اندک اندک روشن می‌شود
و نسیمی سبک کننده سایه‌ها را بخود می‌لرزاند
اینک ندائی دورئست که خلوت رؤیا‌ها را بسخره گرفته است…
غبار شکنجه‌ای افسون کننده بر فضا سنگینی می‌کند
و رشته‌ای سرد و لغزان آخرین طپش‌ها را خاموش می‌سازد
دیوارهائی که راه بر وحشت کویر بسته بودند ذوب شدند
و امواج شن، چشمان زرد کاروان‌های گمشده را فرو می‌بلعد

سرمای ندای بازگردنده،
که چون بادی تندگذر از حفره‌ی سینه درون می‌رود،
مرا باعماق رنج‌هایم می‌گریزاند
و آنجا
خروش حیات
در اندوه بند‌ها
بخاموشی می‌گراید…

این کشمکش درختانی خشک در زوایای روحم بر جای گذارده است
شکسته‌های کلبه، خسته و متروک، در گل و لای سیلاب مدفون گردید
دستی آشنا چهره‌ی درهم فشرده‌‌ام را نوازش می‌دهد:
«از چه رنج می‌کشی؟»
«کوهی عظیم فرو ریخت!»
«و تو؟»
«بر فرازش ایستاده بودم!»

هوشنگ ایرانی شعر کشمکش

آن‌ها نباید عاشق شوند

مرد به همکارش گفت: من تو را دوست دارم.
دخترک پرسید: از چی حرف می‌زنی؟
مرد جواب داد: از عشق.
در درون دخترک قطعه‌ای با صدای خفیف آژیر کشید. احساس خطر کرد و بی‌درنگ گفت: این برنامه برای من تعریف نشده.
سپس رویش را برگرداند و رفت. مرد که به اشتباه خود پی برده بود سعی کرد موضوع را با هیچکس در میان نگذارد. بیچاره نمی‌دانست صدایش در اتاق کنترل ضبط شده است. چند روز بعد او را به کارخانۀ سازنده‌اش برگرداندند و آنتی ویروسی قوی در قلبش نصب کردند.

 مینیمال‌ها | رسول یونان

اولین روز اسفند

صبحِ غریبی است لبخند..
یادآور نوروز و بهار
سبزیِ یکسر شوریدۀ باغ
بارانی که بی‌قرار اما خرامان
به پیشواز شکوفه‌ رفته
به روبوسی سرو
در اولین روز اسفند
به لبخند شرقی دختری از لیلاکوه
و «دوستت دارم‌»‌هایی که گفته نشد
اما ریشه کرد../

اولین روز اسفند

شعر

قسم به روزگاری که چیزی جز شعر تو را نخواهد فهمید…