خانه / توئیت (صفحه 3)

توئیت

کثیف‌تر از دروغ

“نگفتن” همان دروغ گفتن است؛ کمی کثیف‌تر!

نادر ابراهیمی

 

در ادامه‌ی این معضل، ساموئل باتلر هم جایی گفته بود “من از دروغ نمی‌ترسم، از حرف‌های غیردقیق می‌ترسم”

 

 

بعضی حرف‌‎های کوتاه (که معمولا از دل شب‌های بلند و زندگی‌های سخت بیرون می‌آیند) ارزش درنگی عمیق دارند. خیلی وقت‌ها تامل چند ساعته در جمله‌ای به خواندن چند ساعته‌ی یک کتاب می‌ارزد…

عشق به زندگی

لئو تولستوی در شاهکار جنگ و صلح گفت :«سخت‌ترین و خوشبخت‌ترین چیزها این است که کسی در رنج‌هایش، در رنج‌های ناخواسته‌اش، عاشق این زندگی باشد.»

اندوه

نه چراغِ چشمِ گرگی پیر،
نه نفس‌هایِ غریب کاروانی خسته و گمراه-
مانده دشت بیکرانِ خلوت و خاموش،
زیر بارانی که ساعت هاست می‌بارد،
در شب دیوانه‌ی غمگین،
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد.

در شب دیوانه‌ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران. آه، ساعت‌هاست
همچنان می‌بارد‌ این ابر سیاه ساکت دلگیر.
نه صدای پای اسب رهزنی تنها،
نه صفیر باد ولگردی،
نه چراغ چشم گرگی پیر.

 

مهدی اخوان ثالث / اسفند ۱۳۳۳

آن‌ها نباید عاشق شوند

مرد به همکارش گفت: من تو را دوست دارم.

دخترک پرسید: از چی حرف می‌زنی؟

مرد جواب داد: از عشق.

در درون دخترک قطعه‌ای با صدای خفیف آژیر کشید. احساس خطر کرد و بی درنگ گفت: این برنامه برای من تعریف نشده.

سپس رویش را برگرداند و رفت. مرد که به اشتباه خود پی برده بود سعی کرد موضوع را با هیچکس در میان نگذارد. بیچاره نمی‌دانست صدایش در اتاق کنترل ضبط شده است. چند روز بعد او را به کارخانه‌ی سازنده‌اش‌ برگرداندند و آنتی ویروسی قوی در قلبش نصب کردند.

 

رسول یونان

آزار تنهایی

هوای خانه، سنگین است و افسرده است
گلی بی آب، در گلدان روی میز، پژمرده است
صدای بوسه، یا موج طنینی خنده‌ای، مرده است

غبار آیینه، پوشیده راه جلوه‌های پاک را بر خویش
چترِ دیوار لرزان است از تشویش
ورقهای کتاب نیمه بازی، منتظر مانده است دست آشنائی را

نشسته گربه‌ی شیطان و ناآرام و بازیگوش
کنار پنجره، بی حوصله، اندوهگین، خاموش
سراپا پرده و دیوار و ایوان، گوش
که شاید بشنوند از خانه گلبانگ صدایی را

و یا بر سنگفرش کوچه ریزد پرتو فانوس
به همراه نفسهای شتاب آلود دلبندی
که جان را می‌شکافاند ز رستاخیز لبخندی
نفس را می‌فشارد لحظه‌های حسرت و افسوس

که با آن یاد آرام و قراری دلنشین باشد
نوازشهای دستی نازنین باشد
میان حلقه‌ی چشمان من
برق اشکی دور از روزان غمگین باشد

چه آزاریست در این لحظه‌ها و یادها، بیگانه بودن با شکیبائی
چه آزاریست تنهایی../

ماه پاییزی

ماه، غمناک در آن گلشن خضرا می‌گشت
برگ، بی‌خویشتن افسرده و شیدا می‌گشت

گلبن از درد نهان‌زار، به خود می‌پیچید
شب، فرومانده در اندیشه‌ی فردا می‌‌گشت

بانگی از دور می‌آمد همه رنج و همه درد
مانده بود از ره و اندر پی ماوا می‌گشت

رازی اندر دل شب بود و نهان داشت و گر
برگی از شاخه جدا می‌شد و رسوا می‌گشت

سایه‌ی بیدبن از بیم می‌آویخت به شاخ
باد چون می‌شد ازو دور، هویدا می‌گشت

یاد آن یار همگناه، پریشان و غمین
پشت هر سایه نهان می‌شد و تنها می‌گشت

 

پی نوشت یک: پرویز ناتل خانلری.

پی نوشت دو: زمان‌هایی در زندگی، هیچ چیزی حرف را دلت بیرون نمی‌کشد. جز شعر.

مکالمه

وقتی گوینده می‌فهمد چه می‌گوید و شنونده می‌فهمد چه می‌شنود موضوع درباره‌ی علم است.

وقتی گوینده می‌فهمد چه می‌گوید و شنونده نمی‌فهمد چه می‌شنود موضوع درباره‌ی فلسفه است.

وقتی گوینده نمی‌فهمد چه می‌گوید و شنونده نمی‌فهمد چه می‌شنود موضوع درباره‌ی مذهب است.

 

فرانسوا ولتر نمایشنامه نویس فرانسوی عصر روشنگری اروپا

مراقب معاشرت هایت باش

« وقتی برای دیگران لقمه بزرگتر از دهانشان باشی، آنها چاره‌ای ندارند جز آنکه خُردت کنند، تا برایشان اندازه شوی! پس مراقب معاشرت هایت باش…»

ظاهرا بخشی از کتاب هنر و زندگی پیکاسو که هنوز نخواندمش. جمله را در یکی از یادداشت‌های قدیمی‌ام دیدم که حاصل وبلاگ‌گردی‌‌های چندین سال پیش هست. جمله‌ی قابل تاملی بود. برای شما هم گذاشتم.

 

راز شکست شراکت

تاکسی دربست می‌گیرید:

۱-  ابتدای مسیر به راننده می‌گویید ۳۰ تومان، می‌گوید ۷۰، نهایتا ۵۰ توافق می‌کنید.

۲- انتهای مسیر به راننده می‌گویید ۳۰ تومان، می‌گوید ۷۰، نهایتا ۵۰ توافق می‌کنید.

در دو سناریو پول یکسان می‌دهید ولی در ۱ هردو خوشحال و در ۲ هردو ناراحت!

همین راز شکست بسیاری شراکت‌هاست.

 

به نقل از دکتر علی شریفی زارچی

صورت بیگانه

فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.

از کتاب جاودانگی میلان کوندرا