سر پیچ از هم جدا شدند. یکی زندانی بود، دیگری زندانبان. زندانی دورۀ محکومیتش را گذرانده بود و زندانبان دورۀ خدمتش را. چمدانهایشان پر از گذشته بود، حولۀ کهنه، ریشتراشِ زنگ زده و آینۀ جیبی و… آنها سرنوشت مشترکی داشتند. هردو خاطرات خود را پشت میلهها گذاشته بودند و وقتی سر پیچ از هم جدا شدند، برف بر هردوی آنها یکسان میبارید.
-مینیمالها | رسول یونان
پینوشت: اولین کتابی که امسال خواندم کتاب مینیمالها اثر رسول یونان بود. تصادفی انتخابش کردم. کوچک بود و میخواستم لابلای دید و بازدیدها آن را در اولین روز فروردین بخوانم. کمتر از دویست صفحه بود و یک نفس خواندمش (ای کاش این کار را نمیکردم). هر صفحه یک داستان کوتاه داشت. برای من داستانهایش چیزی کمتر از شعر نداشت.