خانه / دسته‌بندی نشده / سفر اجباری به زندانی درون راهپیمایی
سفر اجباری به زندانی درون راهپیمایی ماشین

سفر اجباری به زندانی درون راهپیمایی

امروز صبح اولین جمله‌ای که شنیدم از زبان علی اکبر بود: «تو خیابون هیچ ماشینی نیست!». راست می‌گفت. خیابان وصال خلوت خلوت بود و هیچ ماشینی حق تردد و پارک کردن در آن را نداشت. بخاطر راهپیمایی روز قدس. آخرین جمعه‌ی ماه رمضان. ماشین من اما در خیابان وصال پارک بود. نه در خود خیابان؛ جایی خارج از آن، اما ظاهراً درون زاویه‌ی تیر جرثقیل. هراسان دویدم به سمت پنجره تا ببینم هنوز سرجایش هست یا نه. نفس راحتی با دیدنش کشیدم. برگشتم به اتاق که به کارهایم برسم. نیم ساعتی نگذشته بود که دوباره از طریق علی اکبر متوجه شدم جرثقیل در خیابان دارد حرکت می‌کند. اگر تصمیم گرفته بود آخر هفته را در بویین زهرا، پیش خانواده‌اش بگذراند من هم احتمالا الان در به در دنبال پس گرفتن ماشینم از چنگال پلیس بودم!

جرثقیل با حالتی رعب‌انگیز به خیابان آمده و منتظر است تا ببیند چه کسی جرات کرده تا در این روز ماشینش را جلوی خانه یا محل کارش پارک کند تا او را به سزای عمل پلیدش برساند. من هم یک بار شامل لطف دوستان نیروی انتظامی شده بودم و دقیقاً می‌دانستم برای بیرون آوردن ماشین از پارکینگ کدام پله‌های کدام ساختمان‌ها را باید بالا و پایین بروم. پس شتابان پنج طبقه را از پله‌ها پایین رفتم. با سرعتی که یوسین بولت اگر بداند کلاهش را به نشانه‌ی احترام از سر بر‌می‌دارد رسیدم و گفتم «مشکل چیه؟! الان جابه‌جاش می‌کنم».

با نگاهی از سر منت، اجازه دادند تا ماشین را خودم از آنجا بلند کنم. من هم اجل خواستم تا با دمپایی و قیافه‌ی ساعت هفت صبح پا به خیابان نگذارم. برگشتم و خواستم از خیابان ایتالیا به خیابان فلسطین بروم که دیدم نمی‌شود جلوتر رفت! تمام آن منطقه پلیس بودند و جاده‌ها برای راهپیمایی بسته بود. من مانده‌ام که در محاصره‌ی بی امان پلیس‌ها گیر کرده‌ام و انگار “آن جا جز آن که جان بسپارم چاره نیست”. انگار تنها راه باقی‌مانده برایم این بود که تا ختم قائله و شکسته شدن حصر، داخل ماشین بمانم.

 

پس از روی ناچاری گوشه‌ای از خیابان فلسطین پارک کردم و نشستم. نمی‌دانم چرا اما حدس می‌زدم قرار است گرفتار شوم. برای همین از خوابگاه با خودم یکی دو کتابی که درحال مطالعه‌شان بودم را با دیوان حافظ برداشتم.

هنوز خیابان خلوت است. آنطور که پیداست راهپیمایی شروع نشده. کمی کتاب‌باز گوش می‌دهم. سروش صحت با اردشیر رستمی و احسان رضایی درمورد پابلو نرودا صحبت می‌کردند. برایم جذاب بود. اما کمی که می‌گذرد متوجه می‌شوم قبلا یک بار این برنامه را شنیده بودم. رهایش می‌کنم و در فکر فرو می‌روم. “اگر پلیس بیاید چه رفتاری از خودم نشان بدهم؟”. با خودم می‌‌اندیشم. در چنین لحظاتی، که در دو سوی میدان یکی تو ایستاده‌ای و یکی پلیس، معمولاً نوعی احساس گناه به سراغت می‌آید. ناخودآگاه نگاه‌ها و رفتارهایم شبیه مجرمان می‌شود. جمله‌ی نادر ابراهیمی در کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم در خاطرم هست و آرامم می‌کند: «… و ما از مجرمین روزگارمان نیستیم. ما را به قصاص گناهی که نکرده‌ایم نمی‌سوزند…». نمی‌دانم چرا این جمله در خاطرم هست. شاید چون زیاد در موقعیت‌هایی که طرف مقابلم مرا مجرم بخواند قرار گرفته‌ام. شاید هم مجرم باشم و نمی‌خواهم بپذیرم این واقعیت را… عجیب‌ترین تفکرات آدم زمانی به سراغش می‌آیند که تنهاست.

 

کم کم، سر و کله‌ی آدم‌ها پیدا می‌شود. من نشسته‌ام‌ و شیشه‌هایم را کمی پایین داده‌ام تا هوای تازه وارد شود. می‌دانم قرار است مدت زیادی در این قفس بمانم. برای همین ماشین خاموش است. آدم‌هایی را که به راهپیمایی می‌روند تماشا می‌کنم. وجوه مشترک عجیبی بینشان پیدا می‌کنم. زن ها همه انگار یک نفرند که تکرار می‌شوند. مردها انگار نوعی خویشاوندی نزدیک با هم داشته باشند. پسربچه‌های دبیرستانی با هم شوخی‌های عجیبی می‌کنند. زنی با پای لنگان و مردی با دو عصا‌ در زیر بغلش، کودکی که حجاب را در شش سالگی آموخته‌ یا پسربچه‌ای حدودا چهار یا پنج ساله که با لبخندی از سر شیطنت پرچم فلسطین را لای دندان‌هایش خیس می‌کند و پدر آن را با غضب بیرون می‌کشد. خانواده‌ای که در آن‌ پدر و دو فرزند جلو حرکت می‌کنند و با فاصله‌ی حدودا یک متر، همسر آن مرد، مادر خانواده پشت آن‌ها می‌آید. فکر می‌کنم به حاصل گردهمایی بزرگ این همه انسان… بی‌سرانجام برمی‌گردم و حافظم را می‌خوانم‌.

نوزادی درون کالسکه، توجهم را از حافظ برمی‌دارد و به خودش معطوف می‌کند. گاهی رد نگاه‌هایی سنگین را بر پوستم‌ حس می‌کنم. از این‌که در میان این جماعت حضور داشتم اما فعل مشترکی را انجام نمی‌دادیم احساس غریبی داشتم. آدم‌ها حواسم را پرت می‌کردند.در نهایت پس از حدود دو ساعت حافظ دلم را زد و ترجیح دادم به این حواس‌پرتی دامن بزنم و به آدم‌ها نگاه کنم.
یک ساعت و نیم محو تماشای مردمی بودم که به راهپیمایی روز قدس می‌رفتند تا برای مردم مظلوم فلسطین شعار سر بدهند و نماز بخوانند. حجم آدم‌ها کم می‌شود و من به خودم می‌آیم. این سفر اجباری به زندانی درون راهپیمایی تمام شده و دیگر می‌توانم آزاد باشم. می‌خواهم به خوابگاه برنگردم؛ چون باران گرفته است. باران خودش می‌داند آدم‌ها را کجا ببرد… از لیست پخش Soundcloud یک شعر از قاآنی خوانده می‌شود؛ برایم عجیب است:

هزار مفسده خیزد ز ازدحام عوام
به زهد چارهٔ این ازدحام باید کرد

نگاهی هم به این‌ بیندازید

انستیتو پاستور ایران فرمانفرما

انستیتو پاستور فرمانفرما

در حال مرور اسناد تاریخ معاصر طب و داروگری در ایران هستم. مشخصا برای سرآغاز …

2 نظر

  1. سلام محمدامین عزیز
    روایت جالبی بود.. مخصوصا توصیف افراد توی راهپیمایی

    پیروز باشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *