امروز ساعت 7 عصر به رسم روزهای زوج پا به جاده گذاشتم و با دوچرخه ساعاتی را در هوای خوبِ این روزهای سنگسر رکاب زدم.
بار قبل که در حال دوچرخهسواری بودم چشمم به چرخ جلوی دوچرخه متوجه شد و دیدم که کمی کمباد است.
کاری از دستم بر نمیامد.
فقط تا خانه با آن چرخ آمدم و تصمیم گرفتم بعدا درستش کنم.
طبق عادت اهمالکارانه، امروز ساعت شش و پنجاه دقیقه اقدام به درست کردنش کردم!
چرخ جلو را تا جایی که دستم کار میکرد باد زدم و پُرِ پُر راهی جاده شدم.
در مسیر آهنگ بیسرزمینتر از باد از سیاوش قمیشی را گوش میدادم و فایل صوتی مربوط به مدل ذهنی اتیکت.
کلی داشتم کیف میکردم.
مسیر وقتی رفت و برگشتی است ، یعنی از خانه شروع میشود و به خانه ختم میشود، مثل نمودار سینوسی یک نقطه اوج دارد. جایی که تصمیم میگیرم “خب دیگر بس است. برگردم.” به آن نقطه رسیدم و بخاطر انرژی زیادم کمی هم فراتر رفتم و رکوردی ثبت کردم!
در مسیر برگشت که شیب رو به پایین داشت (لذتبخشترین قسمتِ کار) در حال تفریح بودم که آهنگ به نقطۀ اوج رسید و من هم با تمام حس با سیاوش شروع کردم به خواندن:
تن تشنه مثل خورشید … بی سرزمین تر از باد… کولی تر از … عههههههههه …. یااا ابلللفضضضلللل …!
لاستیک عقب ترکید!
من ماندم و 5-6 کیلومتری که تا خانه مانده بود با یک دوچرخۀ سنگین و پاهایی که داشت از جا در میآمد و حس و حالی که به هیچ وجه مناسب این فاجعه نبود!
خلاصه که فحشی نثار سیاوشِ بیچاره کردم (هنوز هم نفهمیدم گناهش چه بود:() و پادکست را پخش کردم و تا خانه، دوچرخهبهدوش آمدم.
یک کیلومتری گذشت که پادکست هم تمام شد.
وقتی پادکست هم تمام شد کمی به فکر فرو رفتم.
یاد لحظهای افتادم که داشتم لاستیک جلو را تا خرخره پر از باد میکردم.
این ماجرا (طبق عادت همیشگیام که از صدای جرق جرق تختم هم داستانی پندآموز میسازم و درسی برای زندگی!) باعث شد کمی به رفتارم هنگام تنظیم باد لاستیکها فکر کنم. ریشههایی برایش ساختم؛ ظاهربینی، اهمالکاری، تعجیل، تفکر غیرسیستمی و غیراستراتژیک ، توهم تکمیل وظیفه، عدالت و برابری، خودفریبی، شرط عقل، توجه، تمرکز، رنج دور و … .
یک سری چیزها مشکل دارد ولی الزاما در دیدِ ما نیست
دانشآموزم و کنکوری، مدتی آزمون میدهم و نتایج خوبی کسب میکنم. خودم میدانم که این نتایج علیرغم این است که من تلاش زیادی برایشان نکردن. خودم را فریب میدهم و احساس میکنم دارم خوب درس میخوانم که ناگهان مشکل جایی که شاید دیگر نشود کاری برایش کرد سر باز میزند.
دانشجو هستم و در طول ترم درس نمیخوانم. خودم را با اصل لذت دور فروید فریب میدهم و میگویم:«اووو کلی وقت هست تا امتحان…شب امتحان رو پس واسه چی گذاشتن؟» شب امتحان میشود و تازه میفهمم چه غلطی کردم.(جالب اینجاست که با اینکه متوجه میشوم چه غلطی کردم باز هم به کارم در ترم بعد ادامه میدهم و کلی افتخار هم میکنم!)
با همسرم در رابطۀمان مدتیاست مشکل خیلی کوجکی بوجود آمده ولی همسرم طوری رفتار میکند که من ناراحت نشوم. یا نفهمم که مشکلی هست. به خودش میگوید این موضوع ارزش این را ندارد که دربارهاش به بحث بپردازیم. اصطلاحا در خودش میریزد. بجای حل ریشۀ مشکل عوارض آن را حذف میکند. میگذرد و میگذرد تا وقتی که چند تا از مشکلات کوچکی که برای من اصلا قابل مشاهده نبوده ولی برای همسرم چرا، باعث میشود یک نمک حسابی به زندگیمان بپاشیم!
من اصلا نمیفهمم دلیل ناراحتی همسرم چیست و او هم بخاطر اینکه من این را نمیدانم یا فکر میکند که خودم را به نفهمی زدهام عصبانیتر میشود. بار در سیستم آنقدر جابجا میشود که جای دیگری با ظاهر دیگری سرباز میزند.
در واقع در تمام مشکلات بالا به علاوۀ دوچرخه امروز من، مشکلی وجود نداشت.
یعنی داشت.
ولی قابل مشاهده نبود.
واقعیت داشت. اما عینیت نه.
یاد گرفتم
یاد گرفتم زمانی را برای بررسی و ارزیابی مسائلی که وجود ندارند بگذارم. مسائلی که برای «من» وجود ندارند ولی در «واقع» هستند دارند یه جای کار را خراب میکنند.
یاد گرفتم وقتی همۀ کارهایم در دانشگاه و زندگی شخصی و روابطم و کارم رو به راه است. مکث کنم. ساکن شوم. برگردم و به عقب نگاهی کنم. اگر موضوع دربارۀ فرد دیگری است او را به قهوهای دعوت کنم و با هم درمورد مشکلی که داریم به صحبت بنشینیم. اگر دربارۀ خودم است با یک خودکار و چند برگ کاغذ کمی فکر کنم و کارهایم را مرور کنم.
یاد گرفتم اگر مشکلی وجود دارد و آن را حل کردم،قبل از خوشحالی و رفتن به سراغ ادامه کارها، به سایر مسائل مرتبط با آن مشکل هم نگاهی بیندازم.
یاد گرفتم همیشه نگاهی به آن لاستیک عقبِ دردسرساز هم بیندازم… .
یادم میمونه که همیشه حواسم به اون چرخ عقب لعنتی باشه
واااااااای
چیزیتون که نشد؟!؟!؟!؟!؟
مثل همیشه عالی و جالب و پر از درس های قشنگ بود👌👌
ممنونم سارا خانم