خداوند از ازل، از
تپشِ بیدلِ جنبدۀ صحرای عدم
غروب را تنها، بهر دلتنگی
نقش زد
عقدی جاری ساخت
_دائم شاید-
میانِ غمِ نارنجیِ و خوشرنگِ غروب
با آدمکی
که نمیداند چرا دلتنگ است؟..
یادم آمد روزی
-دور-
در دلِ تنگِ غروب
روزی از، ایامِ سرسبز بهار
-هشتم فروردین-
دلِ من، نیاموخته هنوز
دلتنگی را
و در سرم نمانده از
احساسات
در میانِ چهاردیواریِ فروتر از زمین
-فراتر از زمان-
با کهنهغمهای پوسیده در درختِ چروکِ زمان
رگهای زرد دیده از نور
-بر پردۀ سبز-
آفتاب در زیرِ زمین
وقتِ غروب
آمده به میهمانیِ اهلِ زمین
مَرد
عاجز و نادان
در مستیِ سراسر وحشت
-بیقراریِ طاقتفرسا-
سر به جادههای ناگهان گذاشت
و ندانست شاید
دل به بوی گیسویی باخته
صحرایِ خیال، زردِ زرد
که در راه
راهِ آن جادهی بیانتهای همیشه
چیزی شبیه غروب
رنگ باخت
چیزی شبیهِ برگ
سبز شد
در سیاهیِ شب
دلِ تنگ، با دستِ تنگ
گلایهها را
از چشمِ آبی رهاند
و خود را
سبز کرد
ندانسته از همان روز بود
که مَرد شدم…/
-از همان روزی که نمیدانستم و برگ شدم…-
eline sağlık
her zaman yeşil ol