خانه / ادبیات / شعر / یک دختر بچه و یک آدم بزرگ
یک دختر بچه و یک آدم بزرگ

یک دختر بچه و یک آدم بزرگ

یک دختر بچه و یک آدم بزرگ

در دو سوی یک میز برابر هم نشسته بودند

فنجانی شیر و فنجانی چای در برابرشان قرار داشت

آدم بزرگه از بچه پرسید که آیا از زندگی‌اش لذت می‌برد؟

بچه پاسخ داد بله، زندگی‌اش معرکه بوده

اما نمی‌توانسته برای بزرگ شدن صبر کند

بنابراین همه‌ی کارهای بزرگ‌ها را انجام داده

سپس بچه همان سوال را از آدم بزرگ کرد

آدم بزرگه هم گفت زندگی‌اش معرکه بوده

اما حاضر است همه چیزش را بدهد و برگردد به سال‌های کودکی

به دوران طراوت و رویاپردازی

هردویشان جرعه‌ای از فنجان‌شان نوشیدند

اما شیر در فنجان کودک دلمه بسته بود

و چای در فنجان آدم بزرگه تلخ شده بود

اشک از چشمان هردوی‌‌شان جاری شد…

 

روپی کائور شاعر 26 ساله هندی | ترجمه‌ی حمیدرضا صدر

نگاهی هم به این‌ بیندازید

پستچی

در شب تردید من، برگ‌ نگاه! می‌روی با موج خاموشی کجا؟ ریشه‌ام از هوشیاری خورده …

2 نظر

  1. دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
    سرگرم خودت، عاشق احوال خودت باش

    یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
    راضی به همین چند قلم مال خودت باش

    دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
    این گونه اگر نیست به دنبال خودت باش

    پرواز قشنگ است ولی بی‌غم و منت
    منت نکش از غیر، پر و بال خودت باش

    صد سال اگر زنده بمانی، گذرایی
    پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش

    -اقبال لاهوری-

  2. 🖇

    آدم باید خیلی ذلیل باشد
    که حسرت سال های به خصوصی از عمرش را بخورد.
    ماها میتوانیم با رضایت خاطر پیر شویم.
    مگر دیروز آش دهن سوزی بود؟
    یا مثلا پارسال؟
    عقیده ات غیر از این است؟
    افسوس چه را بخوریم؟ ها؟ جوانی؟
    ما هرگز جوان نبودیم!

    👤 لویی فردینان سلین
    📚 سفر به انتهای شب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *