مدت بیشتر از دو ماه است که از اینستاگرام و دنیا و دغدغههایش (که الحق دنیایی دارد برای خودش) خداحافظی کردهام. چندی پیش از خداحافظی، در یکی از پستهایم تصویری از خودم با لبخندی دراز، به پهنای صورتم و نگاهی به دوردست گذاشتم. نه از آن دست لبخندهایی که جلوی دوربین میزنی. لبخندی از سر اجبار. از آنهایی که فقط لبهایت میخندد و چشمهایت، دروغِ همسایهشان را آشکار میکنند. نه. لبخند بود. از آن لبخندهایی که از جان به لب میرسند. آن تصویر، همراه بود با شعری از قیصر:
این روزها که میگذرد
شادم
این روزها که میگذرد
شادم
که میگذرد
این روزها
شادم
که میگذرد…
راهی برای فهمیدن شعر نیست؛ مگر اینکه زندگیش کرده باشی..
ساده. اما یک زندگیست. یک شعر و هزار تفسیر. برای هزاربار زندگی. هر تفسیری از شعر آینهای از یک انسان است. من خودم را در این شعر دیدم. میبینم. خواهم دید. هر بار به شکلی دیگر.
این شعر را آن روز یک شکل میدیدم و امروز شکل دیگری. از دنیای دیگری.
اسفند امسال، دوباره دربارهاش خواهم گفت.
شاید آن روز بیشتر هم بنویسم.
پینوشت: عباس معروفی جملهی زیبایی داشت:
مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به خاطر بیاورد و برای خودش گریه کند؟
“”راهی برای فهمیدن شعر نیست؛ مگر اینکه زندگیش کرده باشی..
ساده. اما یک زندگیست. یک شعر و هزار تفسیر. برای هزاربار زندگی.
«هر تفسیری از شعر آینهای از یک انسان است.»
من خودم را در این شعر دیدم. میبینم. خواهم دید. هر بار به شکلی دیگر.
این شعر را آن روز یک شکل میدیدم و امروز شکل دیگری. از دنیای دیگری.””
و حتی همین الان هم به شکلی دیگر آن شعر را میبینم و لمسش میکنم. با همهی این تغییرات امیدوارم که بتوانم نگاهم به “شادیهایم در گذر زندگی” را ارتقاء بخشم و شادیهایی همراه با «احساس غرقگی» را تجربه کنم.
احساس غرقگیای که به واسطهی آن، نه گذر روزها را بفهمم و نه در لحظهی شاد بودنم، متوجهِ شادیام باشم. 🙂