آنچه در ادامه میخوانید. متن سخنرانی فوقالعادۀ دکتر مسعود برومند است دربارهی تاثیرگذاری و تاثیر ما بر انسانها و محیط اطرافمان.
اوج رضایت را پس از شنیدن سخنرانیاش تجربه کردم.
روایت ایشان از مسیر زندگیاش و درسهای او ، ترتیب فوقالعاده و اثرگذاری بیان شیوای ایشان باعث شد این سخنرانی را هم با شما به اشتراک بگذارم.
امیدوارم متنِ موجز من هم بتواند تاثیرِ کلمات دکتر برومند را بگذارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
من امروز میخواهم درمورد اثری که ما انسانها میتوانیم بر روی همدیگر بگذاریم صحبت کنم.
و میخواهم ببینیم آیا این اثر میتواند به قدری شدید باشد که زندگی و آیندۀ حرفهای ما را تغییر بدهد؟
در واقع میخواهم به این سوال جواب بدم که ما انسانها در هر اندازه و سطح اجتماعی و تمکن مالی، آیا توانایی تغییر محیط خودمان را داریم یا نه؟
سلام عرض میکنم خدمت شما؛ من مسعود برومند هستم.
54 سال پیش در آبادان به دنیا آمدم.
استاد دانشگاه هستم و تروماشین درس میدهم.
از نظر اجتماعی در جایگاه خوبی هستم. خانواده بسیار خوب دارم.
از نظر مالی مشکل زیادی ندارم و راضی هستم به آنچه که دارم.
همیشه فکر میکردم آنچه را که دارم، نتیجه تلاش و کوشش و همت خودم بوده یا بودند کسانی که در زندگی من نقش ایفا کردند؟
من همیشه به این سوال به عنوان یک تحقیق نگاه میکردم.
اجازه بدهید که نتیجه تحقیق خودم رو بر اساس تجربیاتی که برایم پیش آمده برای شما بیان کنم.
برخورد نزدیک از نوع اول
اولین برخوردی که انسانها با محیط پیدا میکنند در واقع با انسانهای دیگر و پدر و مادرشان اثر شگرفی دارد.
اولین بار که انسان یک عشق بدون منت را درک میکند.
آنها اولین مفاهیم زندگی را به ما ارتباط میدهند و یاد میدهند و بعد ما را مثل بچه شیری درجامعه جهانی رها میکنند .
ولی جالب است بدانید که چیزی در حدود یک چهارم از زندگیمان را با پدر و مادرمان سپری میکنیم و بقیه را با دیگران هستیم.
من اسم این را برخورد نزدیک از نوع اول گذاشم.
برخورد نزدیک از نوع دوم
برخورد نزدیک نوع دوم را زمانی نامگذاری کردم که ازدواج میکنیم و با همسرمان، “ما” میشویم.
نوع دیگری از دوست داشتن و عشق شکل میگیرد و نوع دیگری از حفاظت و حمایت و پیشتیبانی و همفکری.
و آن هم تاثیر بسیار شگرفی دارد.
من در این دو مورد زمان زیادی نیاز دارم تا صحبت کنم.
برخورد نزدیک از نوع چهارم
برخورد بعدی برخوردی است که انسان ها با انسان های دیگری دارند؛ خیلی دوست داشتم اسمش رو بذاریم برخورد نزدیک از نوع سوم ؛ ولی استیون اسپیلبرگ کارگردان مشهور آمریکایی 30 سال پیش این عنوان رو برای فیلمش اختیار کرده بود!
بنابراین من مجبور شدم عنوان چهارم رو اختیار کنم و چارهای نبود !
تاثیرات در زندگی من
تاثیر اول؛ آبادان
اولین تاثیری که در زندگی خودم حس کردم 6 سالم بود.
در آن زمان در آبادان بر اساس رویه های جاری، بچه ها 7 سالگی به مدرسه میرفتند.
خواهر من 7 سالش بود و به مدرسه رفت.
هر روز که از مدرسه با آن یونیفرم قشنگش برمیگشت و شروع میکرد به تعریفِ اتفاقاتی که در مدرسه برایش گذشته بود و اعضای خانواده را مجذوب صحبت هایش میکرد.
من به شدت علاقهمند شدم که به مدرسه بروم.
چون فکر میکردم هم فال هست و هم تماشا؛ هم چیز یاد میگیریم هم تفریح هست.
بنابراین روز ها گریه کردم.
آنقدر اصرار کردم تا بلاخره یکی از بستگان نزدیک که شغل سادهای در یکی از مدارس نه چندان خوب داشت، مدیر مدرسه را متقاعد کرد و من رو در 6 سالگی پذیرفتند که به مدرسه بروم. و رفتم.
اون موقع عبارت بدی برای بچههای درسخوان بکار میبردند، و من بکار نمیبرم!
این روز ها میگویند بچه مثبت و بنابراین ما هم از بچه مثبتهای کلاس بودیم.
من سعادت همکلاسی با تعدادی از نخبگان آینده شهرمون رو داشتم.
اما از شما چه پنهان با برخی از خلافکاران آیندۀ شهر هم سعادت همکلاسی داشتم !
هر زمان که به سوال معلم پاسخ میدادیم باید منتظر میشدیم که بعد از پایان کلاس ها، برخورد نزدیک از نوع فیزیکی را حس کنیم!
دوران سختی بود.
ولی یاد گرفتیم چطور با همدیگر زندگی کنیم.
در نهایت به یک زندگی مسالمت آمیز بین بچههای درسخوان و درسنخوان رسیدیم.
اما چیزی که در آبادان برای من همیشه ماندگار بود، تاثیری بود که آن پرسنل سادۀ مدرسه برای من گذاشت.
در واقع آن موقعی که من به شدت اشتیاق درس خواندن داشتم، او موقعیت را برای من فراهم کرد و من هنوز فراموشش نکردم.
تاثیر دوم؛ کرمانشاه
تاثیر بزرگ بعدی در زندگی من موقعی بود که من مهندسی جوان بودم و در پروژۀ خط لوله نفتی کار میکردم.
قرار بود که من بر نقش پیمانکار و مهندس کارگاه نظارت داشته باشم.
یادم هست که خط لوله به رودخانه سیمره در استان کرمانشاه رسیده بود و باید لولهها را به صورت مداد (پایل) در میآوردند و بعد به وسیله سایبون باید لولهها را روی آب در کنار بستر رودخانه نگه میداشتند. با چکش بر سرش میزندند؛ تا این پایل یا ستونِ پل به پایین برود.
من جوان بودم.
بنابراین مینشستم و منتظر میماندم تا پیمانکار کار خودش را انجام دهد.
همین که کارش تمام میشد میرفتم ببینم عمود هست یا نه. به مجردی که یکی دو درجه با نود درجه اختلاف داشت میگفتم «رَد!»
فکر کنم خیلی از دست من ناراحت شدند. تا اینکه یک روز صبح که از خواب بیدار شدم به من گفتند مهندس کارگاه عذرخواهی کرده و گفته کاری برای من پیش آمده و باید بروم به کرمانشاه و از من خواسته تا آن روز کارگاه را رهبری کنم.
بنابراین من تیم رو جمع کردم و رفتم سر پروژه در رودخانه سیمره.
با خودم فکر میکردم :«اینجا جای خوبیه که من به مهندس کارگاه یاد بدم چطور میشه ستون زد»
شروع کردیم و با سایبون لولهها رو میگرفتیم و چکش میزدیم.
اولش همهچیز خوب بود یه مقداری که وارد بستر رودخانه میشد کج میشد.
دوباره لوله ها رو میگرفتیم و باز میکردیم.
4 ساعت طول کشید و من فقط یک پایه زده بودم.
در همان موقع بود که عرقِ سردی را پشت کمرم حس کردم و متوجه شدم درواقع من درسی رو گرفتم.
درس بسیار خوبی بود.
من واقع بینی و درک متقابل رو اون روز از مهندس کارگاه یاد گرفتم.
در واقع کاری که او کرد این بود که حکومت بر کارگاه را به من سپرد و هزینۀ مالی کرد.
میتوانست به روش دیگری با من برخورد کند و من را حتی جریحهدار کند.
او از خودش هزینه کرد و به من یاد داد که کوبیدن و وارد کردن ستون در آب مشکلاتش چیست.
من درک متقابل و واقعبینی رو بر روی رودخانه سیمره یاد گرفتم. و از کسی یاد گرفتم که قرار بود بر کارش نظارت کنم.
تاثیر سوم؛ اصفهان
چند سال گذشت….
من مدیر پروژه بودم. جوان بودم و اولین روزهایی بود که باید رهبری میکردم .
کاری را که تقبل کرده بودم بازسازی و نوسازی یک واحد استلین در پالایشگاه اصفهان بود.
موقعی که پذیرفتم کار را، فکر نمیکردم که سختی زیادی داشته باشد و خوشحال بودم.
موقعی که به نزدیک راهاندازی رسیدم به این نتیجه رسیدم چه کار خطرناکی است.
استلین اگر با اکسیژن و هوا در لوله های واحد کنار هم قرار بگیرند، انفجار حاصل میشود
و اون زمان، زمانِ جنگ بود و انفجارش میتوانست خطرات مالی و جانی زیادی را به دنبال داشته باشد.
ترسیدم و دوباره اون عرقِ سرد بر کمرم نشست. پشیمان شدم و راه پس و پیش هم نداشتم.
یک روز برای کاری وارد دفتر معاون پالایشگاه اصفهان شدم؛ یک مهندس از هموطنان مسیحیِ ما که همسن پدر من بود.
گفت:«جوان، فردا میخوای مثل اینکه پروژه رو راه اندازی کنی؟»
گفتم: «بله»
گفت: «آماده هستی که؟»
گفتم: «بله» ولی نگرانیام را هم بهش گفتم.
گوش کرد و گفت «من کتبا مینویسم که تمامی مسئولیت عواقبِ سوء ناشی از راهاندازی با من! برو و کارت را انجام بده.»
من خیلی شرمنده شدم و خیلی خجالت کشیدم.
درواقع اون مسئولیت چیزی رو پذیرفت که نباید میپذیرفت!
ولی از اعتبار خودش هزینه کرد برای اینکه این کار انجام بشود. من گفتم نیازی نیست و خودم انجام میدهم.
فردای آن روز واحد را راهاندازی کردیم و یکی از موفقترین پروژههایی بود که من کار کردم.
من در اصفهان یاد گرفتم چطوری میشود به آدمها اعتمادبه نفس داد.
ولی برای این کار یاد گرفتم که اگر بخواهم انجامش بدهم باید هزینه کنم.
و او میخواست از اعتبارش هزینه بکند.
اگر قرار باشد عدهای باشند که حاضرند مالی یا جانی یا اعتباری برای دیگران هزنیه کنند که در واقع آنها را رشد بدهند؛ پس من هم باید در زندگی دیگران این تاثیر را داشته باشم.
و این موقعیت جند سال پیش حاصل شد.
تاثیر چهارم | تاثیر من؛ تهران
موقعی که دانشگاه از من خواست مسئولیت پروژۀ طراحی و ساخت ماهوارۀ دانشجویی امیرکبیر را بر عهده بگیرم، من امتناع کردم.
بخاطر این که میدانستم که نه من تجربه این کار رو دارم، نه اساتید دیگر.
ضمن اینکه چنین پروژههایی درصد بالایی از کار تیمی را می طلبید. و اصولا دانشگاهها با کار تیمی آشنا نیستند.
ولی یک روز فکر کردم با خودم نکند این روز یکی از روزهایی است که باید تاثیر متقابل خودم رو بگذارم!؟
بنابراین پذیرفتم.
با دوستان تیمی رو تشکیل دادیم.
اون تیم از بیش از 12 استاد تشکیل شده بود و بیش از 40 دانشجو و از 5 دانشکده برق و مکانیک و هوا فضا و صنایع و کامپیوتر.
با خودمون قانون نانوشتهای ایجاد کردیم:
در تیم ما عشق رمز پیروزیه
ما باید از دیدن همدیگر خوحال میشدیم.
دوست داشتن عنصر اساسی هست.
اگر کسی نمیتواند بقیه را دوست داشته باشد نمیتواند در تیم حضور داشته باشد.
ندانستن گناه نیست.
چون هیچکس نمیدانست.
ولی میتوانستیم با همدیگر مطالعه کنیم و بخوانیم.
هر کس بیشتر میدانست ارجحیتی نداشت و مزیتی هم نداشت بلکه مسئولیت بیشتری داشت و مسئولیتش در انتقال مفاهیمی بود که یاد گرفته بود.
رعایت اصول انسانی اصل کار تیمی بود در تیم ما نخودی وجود نداشت.
همه حتی کسی که مسئول پذیرایی بود نقش بزرگی ایفا میکردند.
در واقع عملا چیزی که انجام شد، این بود که بستری ایجاد شد برای کاری که تا حالا تجربهاش وجود نداشت. و آن بستر اجازه داد که نوآوری و خلاقیت و ذهن کارشناسهای ما که دانشجویانی بودند که از کارشناسی تا دکتری حضور داشتند؛ بتوانند توانایی خود را بروز بدهند.
نتیجه اش یک کار جمعی بسیار خوب و محصول بسیار خوبی بود که در شکل یک مدل مهندسی بروز کرد و همه ما از این مسئله بسیار خوشحال بودیم.
بعضی ها فکر میکردند که شاید نتیجه اجرای این پروژه و موفقیتش در این ماهواره است.
اما نبود.
نتیجه این پروژه تیمی بود که شکل گرفته بود.
و این تیم توانایی این رو داشت که در هر نقطه جهان بتواند کار بکند. با هر کسی با هر رنگ و نژادی و هر نوع تفکری.
و هستند این بچهها که در جاهای دیگری دارند کارهای اثربخشی میکنند.
تاثیرگذاری سخت نیست
اگر قرار باشد وقتی یک گوی، به گویهای دیگه برخورد میکند، مومنتوم و انرژی خودش را انتقال بدهد، چطور ما انسانها نمیتوانیم انرژیِ مثبت خودمان را به دیگران انتقال بدهیم؟
یک روز دوستی تعبیر مثبتی را برای من ارائه کرد.
به من گفت تا کنون خداوند سیاستش این نبوده که برای پاسخگویی به درخواست بندگانش، خودش شخصا حاضر بشود.
بنابراین هروقت میخواهد پاسخ بدهد به درخواست بندهای از طریق یک انسان دیگر این کار را میکند.
دستش از آستین کس دیگری بیرون میآید.
اگر اینچنین باشد پس افتخار بزرگی به آن انسان داده شده است.
و اگر اینچنین باشد منتی بر انسانِ دیگری نیست اگر من کاری برای او انجام داده باشم.
دوستان!
جامعۀ بشری بخشی از اکوسیتسم طبیعی است.
اگر در طبیعتِ خشن، منزل خودمان را در برابر سیلاب بسازیم زیر و رو میشود.
انسانها هم همینطور هستند.
اگر بر اساسِ اصول با آن ها رفتار کنید به شما جواب مثبت میدهند و توانمندی هایشان رشد میکند.
تاثیرگذار باشید
چیزی که میخواهم بگویم این است.
اگر که یک نفر فقط بتواند روی دو نفر تاثیر مثبت بگذارد؛ با رفتارش، با خواستش و آن دو نفر، روی دو نفر دیگر تاثیر بگذارند و این سلسله فقط 30 مرتبه تکرار شود نتیجهاش بیشتر از تاثیرگذاری روی یک میلیارد نفر خواهد بود.
و اگر این 50 بار تکرار شود، عددی میشود به اندازه 10 به توان 15 نفر!
بیش از تمام جمعیت جهان!
از نظر من و بر اساس بررسی زندگی خودم به این نتیجه رسیدم که همۀ انسانها در هر اندازهای توانایی تغییر محیط خودشان را دارند و میتوانند این کار را انجام بدهند.
ولی باید از خودشان شروع بکنند. اگر بتوانند این کار را انجام بدهند باید مفتخر باشند که دست خداوند از آستین آنها و کلام خداوند از کامشان بیرون آمده است.
شاد باشید و تاثیر گذار 🙂
سلام و درود. تمام متن را با دقت و چند بار خواندم و به اعجاز فضای مجازی در پدیدآوردن یک ذهنیت مثبت یا منفی غیر مستدل و متکی بر احساس ایمان آوردم. جهت اطلع دوستان و خوانندگان این متن میگویم که بنده چند سالی در دانشگاه امیر کبیر و در دانشکده هوافضا حضور داشتم.بعضی از دروس را آقای دکتر برومند گذراندم. متاسفم که بگویم آنچه از شخصی بنام دکتر برومند در ذهن من و دیگر دانشجویان سالهای 70 تا 75 نقش بسته فرسنگها با آنچه در این نوشتار میبینم فاصله دارد. آفرینش یک سوپر استار از یک استاد دانشگاه با همه کاستی هایش .
واقعا زیبا و تاثیر گذار بود…مخصوصا جمله آخر…ضمنا شاید اگر من جای آقای برومند بودم به نتیجه نرسیدن آن پروژه ماهواره ای را موفقیت تلقی نمی کردم ولی ایشان با نگرشی درست به ما یاد دادند که ابعاد این تاثیر بزرگتر و مهمتر از به ثمر رسیدم پروژه است…تاثیر ما روی دیگران بسیار مهم است به شرطیکه با رفتاری کنش مند و درست این تاثیر و واکنش در فرد القا شود نه با شعار و نصیحت و پند…باز هم ممنون از مطلب خوبتان…شاد و سلامت و پیروز باشید