یکی از جالبترین چیزهایی که درمورد سخنرانی در جمع، خصوصا درمورد ارائهی یک ایده، محصول یا پیشنهاد برای عدهای آدم (که معمولا هم آنها را نمیشناسید) یاد گرفتم این بود که باید در تمام طول ارائه و خصوصا در ابتدای آن به یک سوال پاسخ بدهم.
مخاطب شما میخواهد آگاه شود، آموزش ببیند و سرگرم هم باشد. آگاه از محصول، آموزش درچگونگی کار با آن و سرگرم در هنگام دیدن. ورای همهی اینها مخاطب به دنبال پاسخ به یک پرسش است: «چرا باید برای من مهم باشد؟» «Why should I care». بنابراین، وقتی در بدو ورود، به این پرسش پاسخ دهید. هم توجه او را جلب میکند و هم او را درگیر ماجرا نگاه میدارید.
جملهی بالا از کتاب اسرار جابز بود که سالهای گذشته خوانده بودم و امروز در دفتر یادداشت قدیمیام دیدم. این کتاب اسرار استیو جابز را در ارائه سخنرانی و تاثیرگذاری بالایش بیان میکند. که آن روز برایم بسیار مجذوبم کرد.
حرف اصلی ساده است. معمولاً ما، ایدههایمان، کارهایمان یا برنامههایی که در سر داریم کمتر از آنچه فکر میکنیم برای دیگران مهم است. فکر میکنم هیچکس قرار نیست در مزایده یا جلسهی خصوصی شرکت به حرفهای من گوش دهد مگر اینکه این کار را برایش مهم کنم. یا مهم جلوه بدهم.
چطور؟ دست خودمان است. با هر ترفندی که بلدیم. سرمایهگذار هیچ اهمیتی نمیدهد که ما کی هستیم و از کجا آمدیم یا چقدر برای ارائهی این ایده هیجان داریم. چرا واقعا باید برایش مهم باشد؟ او مقداری پول دارد و میخواهد پولش را دو برابر کند. خب.. حالا میشود فهمید کجای حرفهایمان میتواند برایش مهم باشد. شاید هم دغدغهی شهرت دارد و میخواهد سرمایهدار یک برند بزرگ باشد تا تنها یک کسب و کار پولساز. یا سرمایهگذار دیگری دغدغههای محیط زیستی و بشردوستانه دارد. فرقی نمیکند. برای هر آدمی میشود کلی حرف مهم در چنته داشت. به شرطی که قبل از سخنرانی آمادهاش کرده باشیم!
برای همین هر کتابی من باب رهبری کاریزماتیک و چگونگی ارائه سخنرانیهای پر سر و صدا بر شناخت مخاطبان تاکید دارد. تا همین حد که بتوانیم آنها را مجاب کنیم به حرفهایمان گوش کنند.
اما ایرادی که برخی از این تکنیکها و ترفندها دارند این است که به خواننده حس کافی بودن را القا میکنند. چنین سوالی و پاسخ دادن به آن بیتردید مقدار بسیار زیاد یا حداقل مقدار قابل توجهای (بسته به شرایط و نوع ارائه) باعث بهبود کیفیت ارائه ما میشود. اما من حواسم هست که این تکنیکهای آموختنی، تنها یکی از تکههای پازل هستند.
پینوشت (کمی از خودم): کلی میشود حرف زد. اما دروغ چرا، این روزها خیلی نوشتنم نمیآید. این متن را هم طبق چیزی که وردپرس میگوید، 25 آذر 1400 نوشته بودم و امروز جهت برداشتن تار عنکبوتهای وبلاگم آن را با کمی توضیح اضافه، منتشر میکنم.
برعکس نوشتن در وبلاگ، این روزها خیلی حوصلهی هرکار دیگری را دارم. کتاب میخوانم. از اول سال تا بحال تقریبا 10 کتاب خواندهام. در یک دفتر رنگ آمیزی خلاقیتهایم را به خودم نشان میدهم. (در مقام توصیه نیستم اما این رنگ آمیزی خیلی حالم را خوب میکند. قبلا هم دربارهاش شنیده بودم اما تا وقتی که خودتان به چیزی پی نبرید، تمام حرفها و نصیحتها بیهودهاند.) چندتایی شعر خوب گفتهام. قدم میزنم و فکر زیاد میکنم. آدمها را توی خیابان خیلی تماشا میکنم.با آدمهای غریبه سعی در ایجاد ارتباط و گفتگو دارم. تازه امروز عصر یک قرار ملاقات مهم هم دارم!
اما خلاصه یاد گرفتم با فشار هیچ کاری را انجام ندهم. این روزها کمتر در دیلی امین مینویسم تا وقتی که دوباره حوصلهی نوشتن را در خودم ببینم.