به کوچهای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛
به من گفت: نرو که بن بسته!
گوش نکردم، رفتم.
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!!
متن بالا یک داستان است… یک رویا!
من میدانم در دنیای واقعی هیچ پیرمردی از بن بست بودن کوچهاش شکایت نمیکند. میدانم و آگاهم که هیچ کوچهی بی انتهایی وجود ندارد. همهی راهها به بن بست میخورند. راهش مهم نیست. انتهایش هم مهم نیست.
مسئله، مسئلۀ پیدا کردن کوچهی درست نیست.
مسئله، درست طی کردن هر کوچهایست که پا به آن میگذاریم.
مهم این است که چطور آن راه را طی میکنی، با چه کسانی آن راه را طی میکنی و موقع برگشتن تک تک قدمهایی که در آن کوچه برداشتی یادت باشد. هم رفتن را و هم برگشتن را… هرکدام دنیای متفاوتی از دیگری دارد؛ تجربهی تمامی از دو دنیای موازی در دو زمان متفاوت در یک مسیر یکسان.
شگفت انگیز است؛ مگر نه؟!
پینوشت: دلیل غیبت یک هفتهایم تعویض سرورهای وبلاگ بود.
**البته راستش را بگویم تعویض سرورها بهانه است! **
مشکلاتی داشتم که نمیگذاشت بنویسم.
برای شما که اهمیت دارد میگویم که آن مشکلات دیگر وجود ندارند. زندگی این روزها روی دیگری را دارد به من نشان میدهد که این رو را هم مثل روهای قبلی عاشقانه دوست دارم.
چقدر این نوشته من رو به یاد یکی از جمله های قصار این وبلاگ انداخت:بر مقصد ها اصراری ندارم ،هدف رفتن است نه رسیدن!
👍🌹
داشتان اول رو شنیده بودم قبلا ولی از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم
حق گفتی 👌👌👌👌👌
حق گفتن در حیطهی ما نیست علیرضا جان
فقط ترشحاتت ذهنمون رو میریزیم بیرون :)))
ولی بهرحال ممنون از لطفت
امین جان خوش برگشتی
اتفاقی همین الان با ناامیدی سر زدم دیدم 10 دقیقه پیش منتشرش کردی
من خیلی از این برگشتنت لذت بردم
“”مسئله، مسئلۀ پیدا کردن کوچهی درست نیست. مسئله، درست طی کردن هر کوچهایست که پا به آن میگذاریم.””
این جمله خیلی خوب بود
مرسی
حل مشکلات زمانی ازم میبره که اجازهی حضور تمام وقت و کامل اینجا رو ندارم متاسفانه
ممنونم که حتی وقتی نیستم شما هستید
بودنتون ارزشمنده برام 🙂