خانه / ادبیات / شعر / چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟

چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟

معنای زندگیِ من از فریدون مشیری

 

باری اگر روزی کسی از من بپرسد
«چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
من، می­گشایم پیشِ رویش دفترم را
گریان و خندان، برمی­ افرازم سرم را
آنوقت، می­گویم که: بذری نو فشانده است، تا بشکفد، تا بر دهد بسیار مانده است.

در زیر این نیلی سپهرِ بی­کرانه
چندان که یارا داشتم، در هر ترانه
نامِ بلندِ 
عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته، شاید، خفته­ ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم

«پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غـُصّه­ی مَردُم، شبی صدبار مُردَم.

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا،
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن؛
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم!

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می­گرفتم
بر من نگیری، من به راه مهر رفتم.

در چشم من، شمشیر در مشت،
یعنی کسی را می­توان کشت!

در راه باریکی که از آن می­گذشتیم،
تاریکیِ بی­دانشی بیداد می­کرد!
ایمان به انسان، شب­چراغِ راه من بود!
شمشیر، دستِ اهرمن بود!
تنها سِلاحِ من درین میدان، سخن بود!

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوبِ تـَر، از هر دو سر سوخت
برگی ازین دفتر بخوان، شاید بگویی: – آیا که از این می­تواند بیشتر سوخت!؟

شب­هایِ بی­پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان، بازگفتم
حرفم نسیمی از دیارِ آشتی بود
در خارزارِ دشمنی­ها
شاید که طوفانی گران بایست می­بود
تا برکـَنـَد بنیان این اهریمنی­ها.

پیرانِ پیش از ما نصیحت­وار گفتند: – «…دیر است … دیراست … تاریکی روح زمین را
نیرویِ صد چون ما، ندایی در کویر است!
نوحی دگر می­باید و طوفان دیگر
دنیایِ دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسانِ دیگر»!ا

اما هنوز این مردِ تنهای شکیبا
با کوله­بارِ شوقِ خود ره می­سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد، در هر کناری شمع شعری می­گذارد.

اعجاز انسان را هنوز امّید دارد

 

 

نگاهی هم به این‌ بیندازید

پستچی

در شب تردید من، برگ‌ نگاه! می‌روی با موج خاموشی کجا؟ ریشه‌ام از هوشیاری خورده …

2 نظر

  1. گلا از آلبوم “گرگ” داریوش اقبالی کپی شده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *