سکوت آشنایی در اتاق ما، شناور بود؛ چو، مه، در بامداد درّههای جنگل گرگان سرمّ چون قایق تن بسته اندر ماسههای گرم فرو افتاد روی دامن خاکستری رنگش. لب فنجان بخار قهوه میماسید به روی گردنم ابریشم گیسوش میلرزید.. فرخ تمیمی
بخدا اشک توی چشام حلقه زد :”))))