خانه / کتاب / موشِ عاشق
داستان کوتاه موش عاشق

موشِ عاشق

موش از عناصر لاینفک کشتی است. موش‌ها در لنگرگاه به راحتی از طناب لنگر به درون کشتی‌های چوبی و فلزی می‌روند و به مسافرانِ قاره‌ها تبدیل می‌شوند. محلۀ ما همه رقم موش از بنادر عالم داشت. موش سوئدی، جامائیکایی و آرژانتینی. موش نروژی، چینی و…

گاهی موش‌ها در فاصلۀ تخلیه و بارگیری کشتی با هم جفت و جور می‌شدند. حاصل این ایام عاشقانه که عموما به هجران منتهی می‌شد بچه موش‌هایی دورگه بودند؛ موش‌هایی که مثلا رنگ پوست‌شان وایکینگ بود اما خلق و خوی تندی داشتند و سودا مزاج بودند. این‌ها در بزرگسالی با کمترین بهانه به هر موجودی حتی آدمی، یورش می‌بردند و چنگ و دندان می‌کشیدند. این موش‌ها خصلت عاطفی آمریکای لاتین یا آفریقایی داشتند، اما در عین خصونت بیرونی، باطن‌شان بسیار رمانتیک و شکننده بود. مثل آدم‌ها عاشق می‌شدند و در صورت سوار شدن یار بر کشتی، اسیر غمِ دوری می‌شدند و از شدت غصه می‌مردند.

یک شب تله موشِ “افرا” غیب شد. افرا تنها بود. سال‌ها تنها بود و تنها با خاطرۀ عشق جوانی‌اش زندگی می‌کرد. شب بعد یک سنگ پنج کیلویی به تله موش بست. صبح که بلند شد، تله و سنگ غیب شده بودند. آخر سر تله و سنگ روی محوطۀ اسکله پیدا شد. یک شب افرا کشیک نشست. چند قاچ خیار روی زمین گذاشت و توی تاریکی اتاق به حیاط خیره شد. نیمه شب موشی غول پیکر و زخمی خیارها را خورد و رفت.

صبح، افرا از دوردست به پرچم کشتی خیره و متوجه شد با نرّه موشی از مکزیک سروکار دارد.

شب کنار قاچ‌های خیار، موشی ماده در بطری‌ای سربسته اسیر و صید موش مکزیکی شده بود. افرا در تاریکی اتاق به شیوۀ خردکنندۀ انتقام خود می‌اندیشید. نیمه شب دوباره موش مکزیکی آمد. با دیدن موش ماده در بطری، خوردن خیار را از یاد برد اما هرچه به در و دیوار بطری چنگ کشید فایده نداشت. تا نزدیک صبح آن قدر تلاش و تقلا کرد که کم‌کم ناتوان و ناتوان‌تر شد. افرا چماق در دست گرفت و منتظر لحظۀ موعود ماند. شیشه به پهلو افتاد. موش آن را غلتاند و به سمت درِ خانه برد. افرا از اتاق بیرون آمد و دنبال موش دوید.

موش مکزیکی با چابکی شگفت انگیزی بطری را می‌غلتاند و مانند راننده‌ای ماهر در کوچه‌ها فرمان عوض می‌کرد، اما سرعت افرا با شیلنگ‌های بلندش بیشتر بود. به موش رسید اما وقتی چماق را بالا برد از شدت بی خوابی و خستگی آن را بر بطری کوفت و موش ماده غرق خون و خرده شیشه شد.

موش غول پیکر مکزیکی ایستاد. چشم در چشم افرا دوخت. چشم موش کیفیتی غریب داشت. غم نبود. داغ نبود. تلخی باختن عاشقانه بود. حس آشنای افرای تنها. دست افرا بی‌حس شد. دست بدون فرمان از مغز دانست به چماق نیازی نیست.

تا سال‌ها هیچ‌کس به معمای صبح مرگ افرا کنار جسد دو موش پی نبرد…/

 

تَشباد

داستانی که خواندید، داستانی کوتاه از کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه «تشباد»، نوشتۀ “داریوش غریب‌زاده” است.
داریوش غریب‌زاده متولد سال 1341 در محلۀ بهبهانی بوشهر است. در کارنامه‌ی او چند فیلم کوتاه مانند لاک‌پشت، مرد آبی، بومرنگ و سکار به چشم می‌خورد؛ که البته هیچ‌کدام را ندیده‌ام. از غریب زاده چند داستان کوتاه پراکنده در نشریات محلی بوشهر در دهه هفتاد ثبت شده است. «تشباد» نخستین مجموعه از داستان‌های اوست که در قالب کتاب وارد عرصۀ نشر گردیده است.
قلم صمیمانه‌ای دارد، اما آنقدر شناخته شده نیست که ویکی‌پدیا درموردش نوشته باشد.

تشباد را در یکی از روزهای ابتدای پاییز امسال هدیه گرفتم و همان روزها مشغول خواندنش شدم. مهم‌ترین نکته‌ای که نظر من را جلب کرد، نثر ساده و صمیمانه‌ی جنوبی بود که غریب‌زاده به خوبی آن را در تمام داستان‌هایش رعایت کرده بود. شاید تعمدی بوده برای آشنایی مردم کشورش با گویش و زبان شیرین جنوبی؛ یا کرده‌ای از روی عادت و تکرار. هرچه که بود، در ساختن فضای درست در ذهن من، حین خواندنش بسیار کمک کرد و شیرین و لذتبخش بود.

داستان‌ها ته‌مایه‌ی خوبی داشتند اما شگفت‌انگیز نبودند. این داستان را که منتشر کردم بیشتر از همه به دلم نشست. حس عجیبی نسبت به داستان گرفتم که در کلمات و حتی در ذهنِ خودم توانِ بیان و تفسیرش نیست. حکیمانه نوشته بود.
انگار این مرد تمام داستان‌هایی که نوشته بود را زندگی کرده است.
مگر همیشه همین نیست؟
داستان‌ها از کجا سرچشمه می‌گیرند؟
مگر «تخیل» از کجا می‌آید؟…/

نگاهی هم به این‌ بیندازید

شاهنامه فردوسی ایلیاد و اودیسه هومر

فردوسی و هومر

نوشتار آینده مطالبی فشرده و ناچیز است درباره‌ی دو حماسه سرای بزرگ بشری، فردوسی و …

یک دیدگاه

  1. داریوش غریب

    داریوش غریب زاده یکی از نویسنده های است که در این باره می شود او را حیف شده دانست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *