خانه / پربازدیدترین‌ها / روزی روزگاری | پسری که عاشق فوتبال بود
روزی روزگاری پسری که عاشق فوتبال بود

روزی روزگاری | پسری که عاشق فوتبال بود

پیش نوشت: “پسری که عاشق فوتبال بود” را با گوش دادن به این آهنگ، که من را یاد همان روز‌ها می‌انداخت نوشتم. شاید دوست داشته باشید شما هم با شنیدن به همین آهنگ آن را بخوانید.
“جداز از این، ریتم و انرژیِ مثبت آهنگ شاید کمی بدرد حال و هوای این روزهایمان بخورد.”
ترجیع‌بند آهنگ این جمله است:
On va s’aimer… on va danser… Oui c’est la vie, la la la la la
ما یکدیگر را دوست خواهیم داشت… و خواهیم رقصید… این است زندگی…

آخرین باری که یادم هست یک فوتبال را به شکل جدی دیدم بازی برگشت لیورپول و بارسلونا در ورزشگاه آنفیلد بود. سال 2019. درست یک ماه قبل از کنکور 1398. جزئیاتش را تا حد رنگ لباسی که پوشیده بودم، ساعتی که خوابیدم، حالت چیدمان اتاقم، تعدد و تنوع ناسزاهای پدرم، که از سر عصبانیت نثار بازیکنان نگون‌بخت بارسلون می‌کرد، یادم هست.
یادم هست شاید چون انگار از همان شب می‌دانستم قرار است از فوتبال -اولین چیزی در زندگیم که شور و شوق را در من ایجاد کرد- جدا بیفتم.

آن شب برای هواداران بارسلونا یک شب شوم بود. سال گذشته‌اش، درست در تاریخ 22 فروردین 1397، بارسلونای والورده مقابل رم در ایتالیا، کامبک خورد و حذف شد. حدود یک سال قبلش در تاریخ چهارشنبه، 18 اسفند 1395، بارسلونا ریمونتادای تاریخی را مقابل پاریس سنت‌ژرمن ثبت کرده بود. بی تردید بهترین شبی که یک طرفدار بارسلونا می‌تواند شاید تا آخر عمرش تصور کند.

امسال اما، اوضاع فرق می‌کرد. بلوگرانا مقابل یکی از پرشور و انرژی‌ترین تیم‌های اروپا قرار گرفته بود. یورگن کلوپ، این مرد عجیب غریب و خاص آلمانی، لیورپول را در کمتر از یکسال زنده کرده بود. پس از حدود ده سال دوباره لیورپول و لیورپولی‌ها برگشته بودند به سطح اول رقابت‌های فوتبال در اروپا. چیزی که مسلما شایستگی‌اش را داشتند. بارسلونا جلوی چنین تیمی قرار گرفته بود و همه‌‌ی “بارسایی‌ها” از رویارویی با لیورپول می‌ترسیدند. اما در کمال ناباوری بارسلونا در بازی رفت و در نیوکمپ 3-0 لیورپول را شکست داد!

هیچکس انتظار چنین نتیجه‌ای را نداشت (جز تعداد اندکی از قماربازهای حرفه‌ای که آن شب پول درشتی به جیب زدند) بارسلونا حتی در نیوکمپ فرصت نفس کشیدن به لیورپول نمی‌داد. ضربه ایستگاهی لیونل مسی به آلیسون بکر دروازه‌بان لیورپول، یکی از زیباترین گل‌های تاریخ فوتبال این بازیکن و فوتبال اروپا به شما می‌رود. گذشت در شادی و شور آن شب و شب‌های دگر هم.. نگرفتند دگر از نیمار بیچاره خبر هم..!

رسید شب بازی برگشت در آنفیلد. “جهنم آنفیلد” “کامبک پارسال تکرار خواهد شد؟”… تیتر خبری روزنامه‌ها و… بگذریم سرتان را درد نیاورم (درواقع خودم از نوشتن و تکرار آن شب بیزارم!): بارسلونا بازی برگشت را 4-0 باخت تا در مجموع 4-3 دو بازی را باخته باشد و لیورپول به مرحله‌ی بعدی لیگ قهرمانان اروپا صعود کند.
آن شب گذشت. من بعنوان کسی که از سال 2010 عاشق بارسلونای پپ گواردیولا شده بود و اشک‌ها و لبخند‌های بسیاری را با بارسلونا تجربه کرده بود، برای آخرین بار، برای عشقِ یادگار کودکی‌هایم اشک ریختم…

 

کمی عقب‌تر

اولین برخورد رسمیِ من با فوتبالِ اروپا، از سال 2006 با یک برزیلی شروع شد. کاکا. اولین بازیکنی که یادم هست نامش را شنیدم. بعدش کریستانو رونالدو را هم میشناختم و حد نهایی اطلاعاتم در این حد بود که بدانم رونالدو در منچستر یونایتد بازی می‌کند. چند سالِ بی فوتبال سپری شد و طرفداریِ من از بارسلونا، ماجرای من و فوتبال، از بازی رئال مادرید و بارسلونا در سال 2010 شروع شد. آن شب من شیفته‌ی بازیِ داوید ویا -چرا دروغ بگویم؟ شیفته‌ی مدل موی جذاب داوید ویا!- شدم. شبی که بارسلونا پنج گل به رئال مادرید زد. یکی از بازی‌های به یاد ماندنی تاریخ الکلاسیکو. در آن بازی بود که برای اولین بار از تماشای یک بازی فوتبال لذت بردم.

از همان سال شروع به دیدن بازی‌های بارسلونا کردم. جادوهای بی‌نظیر مسی، پاس‌های مهندسی شده‌ی ژاوی، استحکامِ فوتبالی و لطافت انسانیِ کارلس پویول، هوش و ذکاوت داوید ویا (و البته مدل موهای جذابش!)، فوتبال کلاسیک اینیستا، خونسردی و آقایی سرخیو بوسکتس، حرکات دست پپ گواردیولا که فقط خودش و 11 بازیکن در زمین متوجهش می‌شدند و… برای من مثل تئاتر رویاها بود. بزرگترین آرزویم حضور در ورزشگاه نیوکمپ و دیدن بازی تیم محبوبم از نزدیک بود. شهر رویاهایم شده بود بارسلون. رویای سفر به اسپانیا را در ذهنم می‌پروراندم. سرتاسر اتاقم پوسترهای مسی و ژاوی و داویدویا بود. زندگی من رنگی شده بود… آبی و اناری.

اتاق خانه قدیمی مان
عکس گوشه‌ای از اتاقِ من، در خانه قدیمی‌مان (1393)

 

اولین تورنمنت جدی‌ای که دنبال کردم یورو 2012 بود. تمام بازی‌ها را دیدم. حمیدرضا صدر من را عاشق فوتبال کرد. درس نمی‌خواندم. فوتبال می‌دیدم. می‌خواستم گزارشگر فوتبال شوم. روزی هزار بار تمرین فن بیان می‌کردم. روزی هزار بار گزارش فوتبال می‌کردم و با دوستانم فقط درمورد فوتبال حرف می‌زدیم. تاریخ فوتبال را از بر کرده بودم. خودم فوتبالیست شدم. رویایم شده بود فوتبال دیدن، گزارشگر فوتبال شدن، فوتبالیست شدن و…

نیمار پا به فوتبال گذاشت

نیمار را از 2011 و یک مجله‌ی ویدیویی ورزشی به نام گُل نود (Goal90) می‌شناختم. پوشکاش 2012 هم به شناخته‌تر شدن او کمک کرد. پدیده‌ای دیگر از سرزمین فوتبالیست‌پرور برزیل. برزیل در فوتبال، شبیهِ جویبار در کشتی خودمان است! در برزیل فوتبالیست به دنیا میایی؛ بعد ممکن است در زندگی هزارجور کار دیگر هم بکنی.
نیمار را دوست داشتم. چه خبری بهتر از اینکه یک سال بعد قرار است به بارسلونا بیاید؟!

نیمار هم به بارسلونا آمد و این ترکیب، رویایی‌ترین چیزی بود که می‌توانستم تصورش کنم. جام جهانی. جدال ملت‌ها. رنگ‌ها، نژاد‌ها. جایی که ناگهان زمان می‌ایستد. بزرگ و کوچک پای تلویزیون؛ و تو، لذت می‌بری از اینکه همه آنچه را عاشقش هستی می‌ستایند. و تو معشوقه‌ات را تماشا می‌کنی و می‌دانی با این‌که تو را نمی‌شناسد، همیشه کنارت خواهد بود. چیزی درونم می‌گفت :«دل در این پیرزن عشوه‌گر سبز مبند / کاین عروسی ست که در عقد بسی داماد است.» اما من دوستش داشتم. می‌خواستم هر روز بهتر از دیروز باشد، دوست داشتم حالش خوب باشد. مهم هم نبود چند نفر دیگر بیشتر یا کمتر از من، عاشق فوتبال هستند. من می‌دانستم عشقم به فوتبال چقدر است… مگر براستی اینطور نیست که عشق، همیشه عاشق را نجات داده، نه معشوق را؟!

دیوانگی، تنها چیزی که یادم هست… نیمار من را عاشق‌تر کرد. نیمار فوتبال را برای من به یک جدال احساسی بدل کرد. یک نوع ادبیات دراماتیک. اشک‌ها و لبخند‌هایم از همان‌جا شروع شد. لبخندها شاید نه؛ ولی اشک‌، همیشه برایم مقدس بوده. چیزی یا کسی که بتواند اشک‌هایم را جاری کند، برایم بو و معنای زندگی می‌دهد. چه می‌شود که یک آدم از نوع هوشمند، هوموساپینس، شروع می‌کند به اشک ریختن برای یک بازی؟ برای یک شکست؟ پدرم هربار میگفت :« کرّه خر! فوتبال میبینی که لذت ببری اگه میخوای گریه کنی دیگه پشت دست خودمو داغ میکنم نمیذارم فوتبال ببینی!» و من برای اولین بار گریه‌هایم را خوردم. برای اولین بار در سکوت و تنهایی، اشک ریختم.

بعضی‌ شب‌ها اما نمی‌توانستم گریه‌هایم را کنترل کنم… پدرم شوخی نداشت. از آن پدرهای جدی‌ که در داستان‌ها خوانده‌ایم. یادم هست یک بار با مادرم به بازار سمنان رفتیم و من پنهانی و دور از چشم پدرم یک رادیو خریدم. به مادرم هم گفتم که این موضوع رو هرگز به بابا نگو! شب‌ها فوتبال‌های بارسلونا را گوش می‌دادم. پنجره‌ای رو به شب.. مهرزاد عطاران و گزارش‌های عجیب و جذابش. من به پوستر‌های روی دیوارم نگاه می‌کردم و جادوی بارسلونا را با صدای رادیو تصور می‌کردم. حتی تصور بازی‌ اینیستا و ژاوی و مسی و نیمار برایم سرشار بود از لذت. جهان‌های نهانی و دورافتاده را با شنیدن به فوتبال تجربه کردم.
بعدها که امکان ضبط برنامه‌ها وجود داشت فوتبال‌ها را روی ضبط اتوماتیک می‌گذاشتم و فردا قبل از مدرسه از اول تا آخر می‌دیدم.

پدر و مادرم بعضی وقت‌ها به مدرسه می‌آمدند و از معلم دبستانم می‌خواستند به من بگوید شب‌ها تا دیروقت بیدار نمانم. می‌گفتند:« این زمین سبز و این توپ همیشه هست. تو الان باید درسِتو خوب بخونی» برای من اما، بی‌معنی بود. در و دروازه. دروازه‌ای که کرایوس دروازه‌بانش!

فوتبال برای من شد یک شعر. هر بازی برای من شد یک نبرد. هر اتفاق، یک اتفاق حماسی بود. در پرتو یافته‌های تجربی، فوتبال فراتر از ترشح چند هورمون بود. دیدن مستطیل سبز و دانه‌های آبی و اناری وسطش… همه چیز مهیاست! ساعت 23:15 می‌شود زیباترین ساعت زندگی… رضا جاودانی می‌شود محبوب‌ترین چهره‌ای که در تلویزیون می‌بینی.. سه شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را دوست داری…  منتظری ببینی بازی را چه کسی گزارش می‌کند.. از گزارش‌های جواد خیابانی فلسفه را یاد می‌گیری؛ میفهمی “هر تیمی که ببازه یعنی اینکه بازی رو باخته!”.. پیش بازی می‌خوانی و سایت‌های خبری را زیر و رو می‌کنی.. موسیقی لیگ قهرمانان اروپا می‌شود سمفونی اولِ زندگیِ تو.. رویا می‌بافی.. در رویاهایت می‌رقصی.. اشک می‌ریزی.. لبخند می‌زنی.. هیجان.. آدرنالین.. صدای تلویزیون را از “تووووی دروازه‌”‌های سرهنگ علیفر کم می‌کنی مبادا که پدرت بیدار نشود و نگذارد دیگر فوتبال تماشا کنی.. انتظار را تجربه می‌کنی.. شادی را و ناراحتی را.. فداکاری را تجربه می‌کنی و ایثار را.. عشق را.. زنده‌ای! زندگی می‌کنی!

 

ماجرا برایم جدی‌تر شد

2014 هنوز به فوریه نرسیده بود که فکر کردم شاید دیگر باید دست به کار شوم. یک وب‌سایت خبری تحلیلی زدم و با امین صباغیان و دوست خوبم حافظ از بهبهان که مدت‌ها بود خبری از او نداشتم، گروه یوفا3 را تشکیل دادیم. تیممان بزرگ‌تر شد و از سرتاسر ایران در وب‌سایتمان نویسنده داشتیم. کسانی که اندازه‌ی ما فوتبال را می‌فهمیدند و دوست داشتند بیشتر بفهمند، بیشتر نفهمند و بیشتر عاشق فوتبال شوند.

از آنجا فوتبال برایم بازتر شد. تحلیل‌هایم انگشت به دهان عده‌ای برد و منِ 15 ساله روز به روز بیشتر با فوتبال می‌آمیختم. همه را می‌شناختم. از خودشان هم بهتر. تیم‌ها را، مربی‌ها را، بازیکنان را، کادر فنی را و البته… کسان دیگری که عاشقِ معشوقه‌ام هستند. کارهایشان را دنبال می‌کردم و مدام حواسم بود نسبت به آن‌ها عاشق‌تر شوم. خودم را با حمیدرضا صدر فقید مقایسه می‌کردم تا ببینم چقدر در جاده‌ی این عشق عقب هستم.. با عادل فردوسی پور، با ریو فردیناند یا… نوشتن‌هایم بیشتر و بیشتر شد. دست به حیطه‌های جدید می‌بردیم. هنوز هم گاهی مستند‌های یکی دو ساعته‌ای که درست می‌کردم را می‌بینم و یادِ آن دوران را بخیر می‌کنم!

دوسال از فعالیت‌مان می‌گذشت. از طرفداری و چندجای دیگر درخواست همکاری داشتم. به صورت شخصی. در چند گروه معروف کار تحلیل خبری و صداگذاری و دوبله انجام می‌دادم. یکی از مستند‌هایمان را برای شبکه‌ی ورزش فرستادم تا شاید پخش کنند اما پاسخی دریافت نکردم. این‌ها همه به من امید می‌داد و انگیزه. مدرسه و درس‌هایش، اولویت دوم بود. ما کار می‌کردیم و هر روز صبح می‌دانستیم برای چی باید پتو را از رویمان کنار بزنیم. تمام یورو 2016 را پوشش دادیم.

یادم هست در یورو 2016 خیلی دوست داشتم ولز یا بلژیک قهرمان شوند که هر دو در نیمه‌نهایی حذف شدند. قهرمانی رونالدو برایم بسیار دراماتیک بود. مستانگیِ موناکو و دورتموند و آژاکس تیم‌هایی که در همان سال‌ها بازیکنان جدیدی را به دنیای فوتبال معرفی کردند. وحشی‌گری رئال مادرید برایِ من که بارسایی بودم هم تحسین برانگیز بود.

ریمونتادا با اختلاف بهترین شب زندگی 16 ساله‌ام شد. آن شب را تا صبح نخوابیدم و صبح به مدرسه رفتم. گریه‌هایم متوقف نمی‌شدند. آن شب هرچیزی قابل باور شد. آن شب در عاشق‌ترین حالت خود به فوتبال بودم. آن شب عجیب‌ترین شب زندگیِ 16 ساله‌ام بود. آن شب من به خدا ایمان آوردم. به عشق ایمان آوردم. به امید ایمان آوردم. به ایمان، ایمان آوردم. کم نیست، نه؟!
خاطرات آن شب مثل فیلمی که هزاران بار آن را دید‌ه‌ام مو به مو در خاطرم هست. تا حدِ رنگ پیژامه‌ی پدرم…!

فوتبال عاشقانه ادامه پیدا می‌کرد. کار لوئیز انریکه با بارسلونا به اتمام رسید و همه منتظر نشستن یک مغز متفکر دیگر روی نیمکت بارسلونا بودیم؛ میراث‌دار گواردیولا و انریکه. والورده آمد. مشکلی نبود. تازه دنیا امباپه را شناخته بود و استعدادهای جدید یکی پس از دیگری معرفی می‌شدند. همه چیز خوب پیش می‌رفت.
بوووووم!
آن اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد…!

نیمار از بارسلونا جدا شد!

در کمال ناباوری و در سال 2017، نیمار پس از یک ماه جدالِ سنگینِ من با اخبار و شایعات (!) از بارسلونا جدا شد و به پاریس سنت ژرمن پیوست. طول کشید تا این قضیه را هضم کنم.طول کشید تا بفهمم فوتبال برای من و خودِ نیمار در همان لحظه تمام شد. خیلی طول کشید.

بعد از این اتفاق فوتبال برایم رنگ و بویش را از دست داد. انگار اتفاق‌ها دست به دست هم دادند.
لوئیز انریکه رفته بود. نیمار رفت. کریستیانو رونالدو از رئال مادرید جدا شد و یه یوونتوس رفت. منچستر یونایتد دیگر هرگز رنگ و بوی منچستر سرالکس را به خود نگرفت. مزدک میرزایی دیگر گزارش نکرد و از ایران رفت. فردوسی پور کنار گذاشته شد. بارسلونا مرتبا مربی عوض می‌کرد و نتیجه نمی‌گرفت. فوتبال هم به پول آلوده شد. آن هم به پول نفتی. که خودش آلوده به نفت است! ایجنت‌ها، وفاداری بازیکنان را خریدند. متموّل‌های دنیا عشق را از طرفداران تیم‌ها خریدند. نبرد دیگر بین تیم‌ها نبود. بین پیراهن‌ها نبود. بین جیب‌ها بود. بین شلوار‌ها!
مسی از بارسلونا رفت. سرخیو راموس از رئال مادرید. دیگر نه اینتر میلان اصالت داشت، نه منچستر یونایتد، نه بارسلونا! نیمار گفت دیگر خودم را فوتبالیست نمی‌دانم. رقم قراردادها رنگ و بوی چندصد میلیون دلاری پیدا کرد. مارادونا مرد. اینفانتینو از فوتبال چیز دیگری ساخت. کرونا… ورزشگاه‌ها خالی شد…
می‌دانی؟.. خلاصه کنم: دیگر فوتبال، “برایِ من” فوتبال نشد.

امروز که این‌ها را می‌نویسم، هنوز عاشقم. انتظار، در ذاتِ عاشق هست. چه زمانی که که معشوقه باشد و چه زمانی که ترکش گفته باشد. امروز منتظرم فوتبال برگردد به آن روز‌ها. روز‌های آشناتر از امروز. روزهایی که وفاداری معنا داشت. حماسه با فوتبال معنا پیدا می‌کرد. ریشه‌های اصالت هنوز آب می‌کشیدند. همان دورانی که هوش و مهارت حرف اول را می‌زد. نه پول‌ها و Agent‌ها. من منتظرم و امیدوارم. صبر می‌کنم. هنوز ایمان دارم. من با فوتبال زندگی کردم.
همه‌ی این‌ها را از فوتبال یاد گرفتم.
من عشق را از فوتبال یاد گرفتم… پس هنوز عاشقش هستم./

نگاهی هم به این‌ بیندازید

بی نهایت

بی نهایت

بی نهایت، فهمیدنی نیست از ادراکِ آدم فاصله دارد بی شروع، بی پایان را آدم …

7 نظر

  1. تو چقدر عاشق فوتبال بودی امین :))
    هنوز یادم هست بحث‌ هایی که توی مدرسه با بچه ها میکردی!! دلم میخواست مثل تو میتونستمبه فوتبال نگاه کنم. یادم هم هست بین تیمای ایرانی تیم زیاد عوض میکردی!!!!
    راستی الان استقلالی ای یا پرسپولیسی؟!؟!

  2. امین این نوشته‌ت منو برد به قدیما…
    روزایی که با ذوق عصر فوتبال و پنجره‌ای رو به فوتبال رو ضبط می‌کردیم،
    چه قراردادهایی که برا فوتبال بازی کردن تو کوچه‌ی ما نبستیم،
    فوتبال‌هایی که باهم می‌دیدیم
    و اونهایی که کنار هم نبودیم ولی بازم باهم می‌دیدیم!!! با پیامک‌های تحلیلی بلند و بالای تو و جواب‌های دو کلمه‌ای من😁😅❤

  3. عجب روزهای به یاد ماندنی‌ای بود.. واقعا دوست دارم روزی برگردم به اون دوران با تمام هیجانات و اتفاقاتش، همون دغدغه‌ها و همون تفکراتِ دوست داشتنی. دنیامون کوچیک بود ولی توی اون دنیای کوچیک خیلی خوشحال بودیم./

  4. فوتبال یعنی زندگی، فوتبال یعنی یک دنیای دیگه فوتبال یعنی همین مستطیل سبز ‌و بیست ‌دو تا آدم دنبال یه توپ… که بعضی وقتا میشه زندگیت💚

  5. هیچوقت عشقت رو به فوتبال فراموش نمیکنم. تمام روزهای یورو 2016 رو یادمه و تمام تحلیل هایی که توی سایتمون میذاشتی. من از خوندن تحلیلهای تو بیشتر عاشق فوتبال شدم. یادم هست با اینکه ازت بزرگتر بودم و بیشتر فوتبال دیده بودم بعضی از حرفایی که میزدی برام اصلا یه چیز دیگه ای بود امین جان!
    نیمار هم که اصلا بذار نگم
    ولی یادمه تو رونالدینیو رو هم خیلی دوست داشتی و خصوصا یوهان کرایوف رو که چقدر فیلم فرستادیم واسه هم ازش. چرا از اونا چیزی ننوشتی؟
    با خوندن این متنت واقعا حالم خوب شد

  6. امین گریه کردم‌
    بخدا گریه کردم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *