پدربزرگ پدریم رو ده روز پیش از دست دادم. هیچوقت نتونستم باهاش اون ارتباطی که دلم میخواست رو برقرار کنم. دنیاهامون انگار خیلی با هم فاصله داشت و تلاش من در درک دنیایِ او تا زمان زنده بودنش برام غیرممکن بود. مردِ جدیای بود و کمی خشن اما همیشه یه رگهی پنهانی از انرژی مثبت بین من و او جریان داشت. و همیشه دوستش داشتم و خواهم داشت.
تو روزهای اخیر حین پذیرایی سر مزارش یه آزمایش کوچولو انجام دادم درمورد رفتار آدمها که میخوام یکم اینجا درموردش بنویسم.
خب نمیدونم این رسم در فرهنگهای دیگه تا چه حد پذیرفته شده هست؛ ولی تو شهرِ ما این رسم هست که خانوادهی مرحوم تا چهلمین روز درگذشتش، هر روز یک ساعت قبل از غروب آفتاب، سرِ خاکش جمع شده و دیگران برای خواندن فاتحه به اونجا میان.
یکی از ملزومات اساسی، ظاهراً، پذیرایی کسایی هست که برای خوندن فاتحه و عرض تسلیت به اونجا میان. خب… طبیعتا هم این پذیرایی توسط جوونهای جمع انجام میشه که پدر و مادر من، اینطور که پیداست، از قدیمالایام متوجه شدن که من علاقهی زیادی به این کار دارم!
به این ترتیب که وقتی کسی بالای سنگ قبر رسید و شروع به فاتحه خواندن کرد، پذیرایی ازش انجام میشه.
بگذریم… وقتی به کاری گماشته میشید، خیلی خوب سعی میکنید که اون کار رو به بهترین شکل ممکن انجام بدید. حتی اگه اون کار رو مال خودتون ندونید یا از انجام دادنش لذت نبرید یا هرچی. بازدهیِ بالا توی اون کار یه جور موفقیت براتون محسوب میشه.
یک مثال
یک مثال
یکی از علتهای اصلیش به روانشناسی انگیزههای ما برمیگرده. ما دنبال انجام کارهای معنادار هستیم. افسانهی سیزیف میتونه مثال خوبی باشه. کسی نمیخواد کارِ پوچ و بیمعنیای رو انجام بده. پس اگر بتونه، خودش یه معنا برای اون کار پیدا میکنه و مشغول به انجام دادنش میشه.
دربارهی افسانهی سیزیف میتونید بیشتر توی این لینک بخونید.
وقتی سر خاک داشتم از مردم پذیرایی میکردم، همیشه دوست داشتم آدما اون خوراکیای که تعارف میکنم رو بردارن. این انگار برام یه امتیاز مثبت محسوب میشد و وقتی نادیده میگرفتن یا پس میزدن، ده امتیاز منفی، سه چراغ قرمز!
پس یکم فکر کردم که چطور میتونم اونها رو وادار کنم تا وقتی بهشون تعارف میکنم، خوراکیها رو بردارن. پس یه سری آزمایش توی ذهنم طراحی کردم و مشغول شدم به امتحان کردنشون.
قبل از هرچیزی باید ابزار آزمایشم رو انتخاب میکردم. کدوم خوراکی؟
روی قبر مرحوم، هم یه سینی بزرگ میوه بود، هم یه سینی کوچیکتر نوعی شکلات ویفر و هم یه سینی یکم کوچیکتر از شکلاتهای کوچیک و رولت. همهی آدمای اونجا انگار میدونستن که این میوه یه جور تشریفاته و نه چیزی بیشتر؛ به جز بچههای کوچیکی که گدایی میکردن. بین سینی متوسط و کوچیک، خب سینی کوچیک بهترین گزینه بود. چون هم دو تا انتخاب بهشون میدادم تا بتونن هرکدوم رو که میخوان بردارن. هم ظاهرا برداشتن خوراکیِ بزرگتر اونجا نشون دهندهی “ندید بدید بودن” محسوب میشد!
تکنیکهای مختلفی رو که توی فروش یا متقاعدسازی یاد گرفته بودم، امتحان میکردم. از انکرینگ و پرایمینگ بگیر تا B-reaction و….
حواسم به زبان بدنم و پیامی که باهاش منتقل میکنم بود و و آداب و آئینهای کوچیک رو تا حد ممکن رعایت میکردم.
اما جواب دلخواهم رو نمیگرفتم. انگار آدمها موقع “فاتحه خوندن” همون آدمایِ موقع “خرید کردن” نبودن.
تا بالاخره یه راه حلِ خیلی ساده پیدا کردم.. باید گرسنه نگشهون دارم!
صبر کنم تا فکر کنن نمیتونن اون چیزهای رنگارنگ و خوشمزهی توی سینی رو بردارن. و آرزوی داشتنش رو بکنن..
رسم همیشه این بود که تا یکی میومد و شروع میکرد به فاتحه خوندن من هم سریع تعارف میکردم. و او هم معمولاً، طبق انتظار، ریجکت میکرد.
این بار وقتی کسی میاومد، من هم تکون نمیخوردم!
اولش با چشم غرههای پدرم مواجه میشدم. یکم سخت بود عادتم رو بشکنم.
ولی فقط یکم صبر میکردم تا چشم طرف بیفته به خوراکیها. اون وقت دست به کار بشم.
فاکتورهای ریزی هم تاثیرگذار بودند که باید حواسم بهشون میبود؛ مثل این که کسی که برای خواندن فاتحه میاد فکر نکنه به زودی قراره ازش پذیرایی بشه و این مورد رو تا حد زیادی (نه به حد اطمینان) یه گزینهی سوخته حساب کنه.
با یه سری رفتارِ کوچیک از پیش تعیین شده و صبرِ بیشتر، نشمردم تا آمار دقیقش دستم بیاد. ولی حس میکنم موفقیتم حداقل سه برابر شد. تا جایی که چند روز پیش وقتی هنوز آفتاب غروب نکرده بود مجبور به شارژِ اون سینی کوچیک شدیم!
دلایل این رفتار رو هم همونجا برای خودم فهرست کردم. طبق چیزهایی که یاد گرفته بودم چند تا ریشهی این رفتار رو پیدا کردم که حوصلهی نوشتنشون برای من و خوندنشون برای شما نیست. (شاید چند روز دیگه همینجا دوباره نوشتم)
امیدوارم این تجربه تو یه جایی از زندگیتون به درد بخوره..! (گمان نکنم)
ای ول عجب آزمایشی. 🙂
ای کاش این متن رو ادامه بدید و ریشهی این رفتارها رو در مردمی که میومدن سر مزار بنویسید.
حدس میزنم دلایلی که پشتش بوده از جنسِ نابخردیهای پیشبینی پذیر ما آدمهاست.
یعنی یه الگوهایی پشتش بوده که اگه بشناسیش میتونی در راستای هدفت پیاده کنی.
هدفی مثلِ چپوندن اون شیرینیهای خوشمزه و رنگارنگ توی سینی به فاتحان گرامی! 😂
پ.ن: فاتحان در اینجا یعنی فاتحهخوانان. 😉
مجتبی جان
واقعا از زوایای متعددی میشه نگاه کرد به علتهای این رفتار. علتهاش کاملا توی افراد مختلف با ویژگیهای شخصیتی مختلف هم فرق میکنند. همهی اون فاتحان دلیل یکسانی برای این کار ندارن. میتونه بخاطر مردمگریزی و درونگرایی باشه یا گسیختهخویی پارانویاگونه که دلشون نخواد اصلا چیزی بردارن. یا دلشون میخواد و بخاطر تصورات غلط از تصورات دیگران دربارۀ خودشون درمورد این رفتار چیزی برنمیدارن. شاید اصلا به اون چیزی که توی ظرفها هست علاقهای ندارن و اگر توی سینی چیز دیگهای قرار بدیم بردارن. یا شاید چند لحظه پیش چیزی خوردن. میشه از نوروساینس یا روانشناسی رفتار متقابل بهش نگاه کرد یا جامعهشناسی.
میدونی؟ انقدر گسترده است ریشههای احتمالی* این رفتار، که نوشتن مجال نمیده.
یکم خوب و با وسواس که فکر میکنی میبینی واقعا چپوندن اون شیرینیهای خوشمزه و رنگارنگ توی سینی به همون فاتحان عزیز ضرر اقتصادی به خودمون وارد میکنه!
این همه دردسر و دنگ و فنگ ذهنی واقعا نمیارزه.. پس اصلا همون بهتر که نخورن!
میشه مگه آدم انقدر باهوش؟🙃😉
آقا این خیلی خفن بود :))))
خدا رحمت کنه پدربزرگت رو امین جان.
اقا جدن خیلی خوووب بود :))))))))