خانه / دل نوشته / عاشقانه بدون واژه‌ای عاشقانه (2)
عاشقانه بدون واژه‌ای عاشقانه (2)

عاشقانه بدون واژه‌ای عاشقانه (2)

هوا خاکستری؛ باز هم شمع‌ روشن بود. آن روز هوا خیلی سرد کرده بود. ساعت از 12 گذشته بود و رمقی برای نوشتن، کار کردن یا حتی خوابیدن در تنش نبود. جز در و دیوار و یک ظرف غذا که مال دو روز پیش بود و انگار از همان اول سهمِ مورچه‌های اتاق بود؛ بعلاوه‌ی کاغذ‌های کاهی سیاه شده از جدال‌های ذهنیِ خودش و آهنگی که دیگر داشت حالش را بهم می‌زد، چند چیز دیگر هم دور و برش بودند. اما هیچ‌کدام آن چیزی نبود که او می‌خواست. آدم در تمام داشتن‌ها گاه پیِ نداشته‌ای می‌گردد و داشتن تنها یک چیز، تمام نداشته‌ها را ناپدید یا رسیدن به آن‌ها را بی‌رنج می‌کند.

اطرافیان چارلی راست می‌گفتند. آدم از 12 شب به بعد عقلش مرخص می‌شود و تبدیل به آدم دیگری می‌شود! ایمان می‌آورد به بتِ دل‌مشغولی‌ها و عقلش را هم تسخیر می‌کند.
ساعت 1:26 شب، بعد از آن روزِ کذایی و هفته‌های کذایی که گذرانده بود، مستاصل، پریشان، خسته؛ و بعد از ساعت‌ها کلنجار رفتن که “الان زمان مناسبی نیست، خفه شو!” بالاخره خودش را از این دوراهیِ ناآرام نجات می‌دهد.

از پس جرأتی خودساخته، گوشی موبایل را برمی‌دارد و با نوع دیده‌نشده‌ای از شجاعت، آمیخته با تردید می‌نویسد.

-بیداری؟ (یعنی دلم برات تنگ شده)

این بار برخلاف تمام بارهای قبلی می‌نویسد؛ و می‌فرستد. انگار جنون به سرش زده باشد. آدم‌ها وقتی خسته‌‌اند انگار شجاع‌تر می‌شوند. یا احمق‌تر. بسته به نتیجه می‌شود اسمش را حماقت گذاشت یا شجاعت. می‌خواست در یک پیغام بلند و بی‌باک حرف‌هایش را بزند. بعد هم یا آن‌ها را پاک، یا فکری دیگر به حالشان بکند. فکر نمی‌کرد زود جواب بگیرد؛ به یک دقیقه نکشید:

-بلی (یعنی خوشحال شدم پیام دادی)
-برای چی بیداری؟ (یعنی می‌ترسم حرف اصلی‌مو بزنم)
-بابا یعنی چی خب الان؟ (یعنی حرف اصلی‌تو بزن)
– نمیدونم همینجوری دلم خواست حالت رو بپرسم (دلم تنگ شده بود می‌خواستم باهات حرف بزنم)
-آهان خوبم :)) یه چیز دیگه می‌خواستم بگم یادم نیست! (…)
– منم همینطور :/ (…)
– :))
-اگه خواب بودی می‌خواستم یه چیزی بهت بگم، ولی بیدار بودی دیگه (یعنی می‌ترسم حرف دلمو بهت بزنم)
– پس من میرم بخوابم :)) شب بخیر :)) (یعنی دوست دارم حرف دلت رو بشنوم)
– واقعیتش این چند وقت وقتی باهات حرف میزنم خیلی حالم خوبه یکم حالم روبراه نبود گفتم بهت پیام بدم و همین الان بهتر شدم! (یعنی از تمام آدم‌های زندگیم تو این لحظه فقط می‌خوام کنار تو باشم… تو حالم رو خوب می‌کنی)
– :)))) خداروشکر (خیلی خوشحالم)
.
.
.
– امیلی! (میخوام حرف دلم رو بزنم)
– بله (حرف دلت رو بزن)
– مرسی (دوستت دارم)
– برای چی دقیقا مرسی نمیدونم… ولی خواهش می‌کنم :))) اممممم… هستم همیشه همینورا خلاصه… شبت بخیر (جای مرسی باید می‌گفتی حرف دلتو… دلم می‌خواد باز هم بیای پیشم… شبت بخیر!)

 

خوب می‌دانست که دیگر امیلی متوجه شده. آن روز نوید شروعی بر پایان هفته‌های کابوس‌وار گذشته‌اش بود. روز چارلی با پلِ یک لبخند، به خواب رسید. شاید هم فهمیده بود زندگیش در آستانه‌ی یک طوفان است.

چارلز آنتوان مرکوری در تئاتر زندگی

پی‌نوشت: عاشقانه بدون واژه عاشقانه 1

نگاهی هم به این‌ بیندازید

کلاغ

مؤذن خواند. پنج دقیقه. کلاغ‌ها یکصدا شده بودند. صدای قارقار دسته جمعی کلاغ‌ها در فریاد …

2 نظر

  1. این نوشته فوق العاده بود :>>>
    مدتی بود متن احساسی منتشر نمیکردید

  2. من باز اومدم یه سر بزنم باز ازم بغض گرفتی :))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *