راستی چرا؟… نام دفتر شعر پرسشهاست (The book of questions) که جزء آخرین دفترهای شعری پابلو نرودا (1904-1973) است و درست یک سال پس از مرگ او به چاپ رسیده است. پابلو نرودا شاعر اهل شیلی؛ او را میتوان با اطمینان بزرگترین چهرهی شعر جهان در قرن بیستم نامید.
نرودا در این اثر و دو سه کتاب دیگر واپسین روزهای حیات خود، مانند کتاب قصیدهها عناصری را وارد شعر خود میکند که پیشتر در اشعارش حضوری غیرفعال داشتند. در مجموعهی راستی چرا؟… نرودا در فضایی بسیار متفاوت پرسشهایی را در میان میگذارد که برای بسیاری از آنها جوابی نمیشود یافت. نرودا در این کتاب گویی از سیارهی دیگری پا به جهان ما گذاشته است و هرآنچه پیرامون او است پرسشی را در او بر میانگیزد. پرسشی دور از قوانین و چهارچوبهای مألوف.
ابتدای خواندن این دفتر شعر 88 صفحهای که با ترجمهی آقای احمد پوری و توسط نشر چشمه منتشر شده است، حس نکردم کل کتاب، به واقع یک شعر با اتحاد موضوعی است. شاید باید آن توصیههای ابتدای کتاب را که بعنوان پیشگفتار و مقدمه و کوفت و زهرمار زحمت میکشند و مینویسند، بخوانم!
بهرحال، برای من همیشه شعر، به طور کلی ادبیات، به طور کلی تر هنر، در تشبیهها خلاصه میشده است. دیدن و فهمیدن شباهتها یکی از اصلیترین پایهها (یا به زعم من تنها پایه)ی هنر و ادبیات به شمار میرود. آرایههای ادبی هریک خاستگاهی از تشبیه را در خود دارند. این کتاب به زیبایی، با روحیهی پرسشگری و انتقادی قوی پابلو نرودا نوشته شده و با تشبیهات بیشمار، تزئین.
حس میکنم باز هم هرچه بیشتر از این کتاب توضیح بدهم زیبایی این نوشته را که مزین به کلمات پابلو نرودا (و البته ترجمهی دقیق و دلنشین احمد پوری) است، خرابتر کردهام؛ تکههایی حیرت انگیز از این کتاب را با هم میخوانیم:
چرا هواپیماهای غول پیکر
با بچههایشان پرواز نمیکنند؟…
چرا یاد نمیدهند هلیکوپترها
از پستان آفتاب عسل بمکند؟…
اگر رنگ زرد تمام شود
با چه نان بپزیم؟…
بگو ببینم آیا گل سرخ برهنه است
یا این تنها لباسی است که دارد؟…
چرا درختان نهان میکنند
شکوه ریشههایشان را؟…
اندوهبار تر از این در دنیا هست
که قطاری زیر باران ایستاده باشد؟…
چرا برگها دست به خودکشی میزنند
زمانی که احساس زردی میکنند؟…
خاکستر کهنه چه میگوید
وقتی که از کنار آتش رد میشود؟…
آخر سر نوامبر چند سال دارد؟…
چرا در تاریکترین عصرها
با جوهر نامرئی مینوشتند؟…
دانههای یاقوت چه گفتند
وقتی با آب انار روبرو شدند؟…
چرا پنج شنبه وسوسه نمیشود
پس از جمعه بیاید؟…
چه کسی از ته دل فریاد شادی برآورد
زمانی که رنگ آبی به دنیا آمد؟…
خوب نیست بی جهنم زندگی کنیم
نمیتوانیم دوباره بسازیمش؟…
بهتر نیست هرگز نرسیم تا اینکه دیر برسیم؟…
میتوانم از کتابم بپرسم
آیا واقعا من نوشتهامش؟…
عشق، عشق، عشق آن زن، عشق آن مرد
اگر رفتهاند کجا رفتهاند؟…
دیروز، دیروز از چشمانم پرسید
کی دوباره همدیگر را خواهیم دید؟…
آیا چهار برای همه همان چهار است؟
آیا همهی هفتها یکسانند؟…
وقتی محکوم روشنایی را در ذهنش سبک و سنگین میکند
این همان روشنایی است که بر ما میتابد؟…
آیا قطارهایی که راه گم کردهاند
از خجالت آب شدند؟…
چه کسی بیدار میکند
خورشیدی را که در بستر آتش خود به خواب رفته؟…
آفتاب چرا همسفر بدی است
برای مسافری در کویر؟…
و مهربان است
در باغ بیمارستان؟…
زندگی ما تونلی نیست
میان دو روشنایی مبهم؟…
آیا بوسهی بهاری نمیتواند تو را بکشد؟
در کاسهی سر
نمیبینی اجدا محکوم به استخوانت را؟…
اگر مگسها عسل بسازند
زنبورها دلخور میشوند یا خوشحال؟…
آیا آن که همیشه در انتظار است بیشتر عذاب میکشد
یا آن که هرگز در انتشار کسی نبوده است؟…
کجاست کودکی که بودم
هنوز در درونم است یا ترکم کرده است؟…
میداند هرگز دوستش نداشتم
و او هم هیچ وقت دوستم نداشت؟…
چرا این همه وقت صرف میکنیم
که بزرگ شویم تا از هم جدا شویم؟…
وقتی کودکیام مرد
چرا هردو نمردیم؟…
آیا زردی جنگل
همان زردی پارسال است؟…
نام ماه میان
دسامبر و ژانویه چیست؟…
زمانی که دیگربار دریا را میبینم
او نیز قبلا دیده است یا نه مرا؟…
چرا امواج همان پرسش را میکنند
که من از آنها دارم؟…
و چرا چنین دیوانهسر
خود را به صخرهها میکوبند
خسته نمیشوند ار درددل
با ماسهها؟…
آیا شعر پر اندوه من
با چشمان من به دنیا مینگرد؟…
آیا گاه شیطانم
یا همیشه خوبم؟…
آیا ما مهربانی را میآموزیم
یا صورتک مهربانی را؟…
آیا از مصوت “اُ” در لوکوموتیو است که
دود و آتش و بخار بیرون میریزد؟…
با کدام زبان، باران
بر شهرهای عذاب دیده فرو میریزد؟…
هوای اقیانوس کدام هجاهای نرم را
در سپیده دمان تکرار میکند؟
آیا ستارهای فراختر
از واژهی شقایق است؟…
آیا دندان نیشی وجود دارد
که تیزتر از هجاهای واژهی شغال باشد؟…
گرد باد وقتی ایستاده است
چه نام دارد؟…
فصلها چگونه میفهمند
باید پیراهن عوض کنند؟…
چرا در زمستان چنین آهسته
و بعد چنین با عجله؟…
آیا بهار همیشه یکسان
زنده میشود؟…/
پی نوشت: این مطلب را در تاریخ 9 آبان 1400 در دیلی امین منتشر کرده بودم. اما این روزها احساس میکردم وبلاگ از بروزرسانی خالیست. هم اینکه چند مطلب قدیمی مثل “سال اول دانشگاهِ من” و “روزی روزگاری پسری که عاشق فوتبال بود” را ویرایش کردم هم خواستم یکی از مطالب قدیمی را که دوستشان داشتم به بالای این فهرست بیاورم تا خوانندگان جدید هم آنها را بخوانند و شاید چون من خوشم آمده، آنها هم بپسندند!
کار آسانی نبود انتخاب یک نوشته. اما ترجیح دادم این یکی را انتخاب کنم. فکر کنم طی هفتههای آینده بتوانم فرصتهای بیشتری برای نوشتن در دیلی امین پیدا کنم که دلم برایش تنگ شده../ ممنون از همراهی همیشگی و حمایت شما.
خوشحالم که یه وبلاگ ساختارمند با نویسندهای دغدغهمند و علاقهمند به ادبیات پیدا کردم
جسارتا خودتون هم شعر مینویسید؟
چرا درختان نهان میکنند
شکوه ریشههایشان را؟…
اصلن واااااای!!
فقط این همهی شعرش بود؟! چون فکر کنم گفتید انگار بخشی از شعره!!
درواقع قسمتها یا ابیاتی بود که خودم بیشتر هنگام خوندن کتاب روشون توقف و تمرکز کردم؛ با بیشتر دوستشون داشتم
شاید یک سوم از کل حجم کتاب رو شامل میشد این قسمتهایی که خوندید