خانه / ادبیات / شعر / شیر‌آهن‌کوه‌مردی زاده شد
شیر‌آهن‌کوه‌مردی زاده شد

شیر‌آهن‌کوه‌مردی زاده شد

شعر تفسیر جهان یا به باور شاملو در صورتِ آرمانی‌اش “تغییر دادن جهان” نیست؛
بلکه آفرینش جهان، با زبانی تازه است.

امروز 21 آذر، زادروز احمد شاملو، تاثیرگذارترین شاعر قرن بود. (حداقل از دید من و میلیون‌ها نفر امثال من؛ نه شاید از دیدِ جا!)
آغاز ماجرای من و شاملو بر می‌گردد به نخستین روز‌های امسال. همان روزی که جرات کردم و کتاب مجموعۀ آثارش را برداشتم و شروع کردم به خواندن.
نمی‌خواهم این نوشته‌ی مزین به شاملو را با کلمات بیشتری از خودم خراب کنم.
از او دو شعر هست که بی اندازه دوستشان دارم: در آستانه و دیگری ابراهیم در آتش

 

ابراهیم در آتش ؛ در اعدام مهدی رضایی

در آوارِ خونینِ گرگ و میش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شایسته‌ی زیباترینِ زنان

که این‌اش
به نظر
هدیّتی نه چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.

 

چه مردی! چه مردی!
که می‌گفت
قلب را شایسته‌تر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند

و گلو را بایسته‌تر آن
که زیباترینِ نام‌ها را
بگوید.
و شیرآهن‌کوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنه‌ی آشیل

درنوشت.ــ
رویینه‌تنی
که رازِ مرگش
اندوه عشق و
غم تنهایی بود.

 

«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»

 

«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟

من
تنها فریاد زدم
نه!

 

من از
فرورفتن
تن زدم.

صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچه‌ای
گُلی
یا ریشه‌ای
که جوانه‌ای
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدان‌گونه
که عامی ‌مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.

 

من بی‌نوا بند‌گکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
شایسته‌ی آفرینه‌ای
که نواله‌ی ناگزیر را
گردن
کج نمی‌کند.

و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».

 

 

دریغا شیرآهن‌کوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.

 

اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
می‌پرستیدند.
بُتی که
دیگران‌اش
می‌پرستیدند.

در آستانه ؛ شعری که شاملو دوست داشت آخرین شعرش باشد

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ است در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

 

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

 

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

۲۹ آبانِ ۱۳۷۱

نگاهی هم به این‌ بیندازید

ارزش شاهنامه فردوسی قصه تاریخ شعر امین آیدین سلسبیلی

قصه؟ تاریخ؟ یا شعر؟ ارزش شاهنامه کجاست؟

قصه؟ تاریخ؟ یا شعر؟ ارزش شاهنامه کجاست؟ در زمانِ فردوسی، پارسی‌سُرایانِ دیگری هم می‌زیستند. شعر …

5 نظر

  1. شاملو انسانی بود که به درستی در قرن ما قرار داده شد تا بتونه به ما در مسیر بهتر حرکت کردن در این دوران سخت کمک کنه با اشعارش و سخنرانی هاش (که نمونه اش رو خودتون توی یکی از پست هاتون گذاشته بودید) راهنمایی کنه ما رو و هم نسلانمون رو

  2. منظورت از «جا» همه بود دیگه؟
    به نظرت آیا استفاده کردن از زبان شیرین سنگسری در بلاگی که می‌تواند از سراسر ایران بازدیدکننده داشته باشد کار خوبی است؟!😂😂😂😂😂

  3. ستاره درخشان شعر معاصر ٬بزرگ مرد انسان وانسانیت.معلم عشق و انسان زیستن.یگانه ترین فریاد آزادگی و آزاده اندیشدن .استاد احمد شاملو یادت گرامی
    همچون ابراهیم در میان دود و آتش بودی
    خوشا آنان که تو شناسند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *