تو را من چشم در راهم شباهنگام که میگیرند در شاخ تَلاجَن سایهها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم تو را من چشم در راهم شباهنگام در آن دم که بر جا درهها چون مردهماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گَرَم …
بیشتر بخوانید »کوهی عظیم فرو ریخت
افق راههای بی پایان اندک اندک روشن میشود و نسیمی سبک کننده سایهها را بخود میلرزاند اینک ندائی دورئست که خلوت رؤیاها را بسخره گرفته است… غبار شکنجهای افسون کننده بر فضا سنگینی میکند و رشتهای سرد و لغزان آخرین طپشها را خاموش میسازد دیوارهائی که راه بر وحشت کویر …
بیشتر بخوانید »اولین روز اسفند
صبحِ غریبی است لبخند.. یادآور نوروز و بهار سبزیِ یکسر شوریدۀ باغ بارانی که بیقرار اما خرامان به پیشواز شکوفه رفته به روبوسی سرو در اولین روز اسفند به لبخند شرقی دختری از لیلاکوه و «دوستت دارم»هایی که گفته نشد اما ریشه کرد../
بیشتر بخوانید »زمزمهی رود
این روزها
مدت بیشتر از دو ماه است که از اینستاگرام و دنیا و دغدغههایش (که الحق دنیایی دارد برای خودش) خداحافظی کردهام. چندی پیش از خداحافظی، در یکی از پستهایم تصویری از خودم با لبخندی دراز، به پهنای صورتم و نگاهی به دوردست گذاشتم. نه از آن دست لبخندهایی که جلوی …
بیشتر بخوانید »انسان و قله
بر قله ایستادم آغوش باز کردم تن را به باد صبح، جان را به آفتاب سپردم روح یگانگی با مهر، با سپهر، با سنگ، با نسیم، با آب، با گیاه، در تار و پود من جریان یافت! موجی لطیف، بافته از جوهر جهان، تا عمق هفت پرده تن را ز …
بیشتر بخوانید »کودک
به راحتی میتوان بیزار شد از این هستی ملال آور اما چگونه میتوان از آن دل کند وقتی کودکی بر آن راه میرود؟ ایزومی شیکیبو (بیشتر از 1000 سال قبل)
بیشتر بخوانید »یک دختر بچه و یک آدم بزرگ
یک دختر بچه و یک آدم بزرگ در دو سوی یک میز برابر هم نشسته بودند فنجانی شیر و فنجانی چای در برابرشان قرار داشت آدم بزرگه از بچه پرسید که آیا از زندگیاش لذت میبرد؟ بچه پاسخ داد بله، زندگیاش معرکه بوده اما نمیتوانسته برای بزرگ شدن صبر کند …
بیشتر بخوانید »سبز
خداوند از ازل، از تپشِ بیدلِ جنبدۀ صحرای عدم غروب را تنها، بهر دلتنگی نقش زد عقدی جاری ساخت _دائم شاید- میانِ غمِ نارنجیِ و خوشرنگِ غروب با آدمکی که نمیداند چرا دلتنگ است؟.. یادم آمد روزی -دور- در دلِ تنگِ غروب روزی از، ایامِ سرسبز بهار -هشتم فروردین- دلِ …
بیشتر بخوانید »بی نهایت
بی نهایت، فهمیدنی نیست از ادراکِ آدم فاصله دارد بی شروع، بی پایان را آدم نمیفهمد! هرچیزی که تنهای به این دو مفهوم بزند رگهای از دروغ با خود دارد ناخواسته حتی گاهی! کدام خاطرهی شیرین، خوش یا تلخ، تیره.. به خاطر ماندن را تاب آورده؟ یا فراموش نشدن را.. …
بیشتر بخوانید »